راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نه که بعد یک سال راه گم کرده باشم به این چاه و بخواهم شکوه‌ کنم ها، نه، اصل اصلش اصلا قرار بود تا قبل این،از شهریور سالِ پیش چیزی می‌نوشتم با عنوانِ مثلا، بحران ۲۷، سالِ تعلیق‌ها و تعویق‌ها یا یک همچه چیزی، که می‌نویسم حالا و اصلا باید که بیشتر بنویسم. حالا نمی‌دانم بخاطر همان تعلیق و تعویقِ بیست‌وهفت است یا چه اما به نظرم می‌آید که آن‌قدر هم که گمان می‌کردم خوب نمی‌نوشتم و خوب نوشتن خوب خواندن می‌خواهد و الخ و شاید هم اگر که خوب می‌نوشتم اما حالا کلمه کنار کلمه، جمله ساختن از یادم رفته، هرچند که هرچی هم که بشود فعلا بنام بر این است که باید بنویسم، و خیلی هم باید بنویسم، از هزارها چیز که از سرم گذشت و به سرم آمد و ...

این‌ها اما حالا مهم نیست، حالا یعنی الانی که ساعت از سه‌ی نیمه شب هم گذشته و ای بابا، چهار شد که؛ چهار نیمه‌شب است و چه شبی هم بود ها، شبِ نبشِ قبر و شبِ خوشیِ همه و ناخوشیِ تو مردِ بیست‌وهفت‌ساله‌ای که شاکی‌ای از همه‌ی جماعت‌ها و کارها و چیزها و هرچیزی که هست و هر چیزی که نیست. که چرا دادی که بلند بر سر آن‌ها که باید می‌کشیدم و نکشیدم را انقدر نکشیدم که همه یادشان رفته و اگر هم نرفته گمانشان این شده که بابا تو هم چقدر ول‌نکنی و داری ادا درمی‌اوری که فلان اما نه، ادا نیست، بیزاری است. بیزاری از آن جماعت و بیزاری از شماها که ابلهانه،اگر بگویم ساده‌انگارانه هم الکی محترمانه است و هم انگار فروغی‌ای چیزی‌ام که خدا را شکر نه فروغی‌ام و نه چندان محترم، که ابلهانه می‌خواهید قیم آدم شوید و نیستید، به خدا که نیستید و نیستید و بیزاری از صداها و خنده‌ها و نگاه‌های صریح و نگاه‌های دزدیده و بیزاری از نبودن آن‌ها که اگر بودند راحت و به آواز بلند کنارشان فریادم را می‌کشیدم و می‌فهمیدندم و بغلم هم می‌کردند و اگر هم اشکی و آهی بود شانه جلو می‌آوردند برام.

امشب بیزار بودم و حالا همه هم فهمیدند و هم دیدند و هم چشیدند و خب، درست که به هیچ‌جای هیچ‌کس نباید باشد اما حداقلش این که سرم پیش خودم بلند شد و تکلیفم معلوم و آره بیست‌وهفت از همان اولش هم واضح بود که سالِ خوش گذشتن نسیت و سال ساختن و حمالی است و خشت و گل ترک‌خورده‌ی سال‌های پیش را دارم آجر می‌کنم انگار و حالا انگار دیگر «خود»ی دارم که قرار است من باشد.

راستش اما انقدر هم که دارم می‌نویسم قهرمان داستان خودم هم نیستم و پاورقیِ شاید و این که انقدر دارم بد می‌نویسم هم برای همین است اصلا و می‌دانم که هیچ بندی با بند بعدش چفت نشده و ولش کن اصلا، «ذخیره و انتشار» رو بزن که یه زری زده باشی این‌جا بعد این همه.

  • لوسین مورل

پاهام بی‌جون‌تر از آفتابِ هفتِ بعدازظهرِ پسِ ابرِ پاییزیه که باد هم تازه داره نرم و یواش می‌وزه و چقدر هیچ صدایی نمیاد انگار و وز وزِ آدما انگار اصلا دیگه اذیتم نمی‌کنه، چشمام نیمه‌باز، خمار و خواب‌آلود جلوی خودم رو هم نمی‌بینم و آخ که وقتی برسم خونه چقدر راحت ولوی تختِ برهم‌ریخته‌م می‌شم و با شلوارِ بیرون تازه. بعد خوابِ هیچی ندیدنشه که پایان رو خوش می‌کنه.  

  • لوسین مورل

که چرا فرونپاشیده‌ام از این همیشه‌ی ترس و تردید؟ که مگر نمی‌بینم همیشه و ازهرسو، هر بار و هزاربار، بارِ سنگینی به سنگینِ بارهای روی دوشم اضافه شده و مگر رُسم کشیده نشده؟ و مگر رمقم گرفته نشده و جانم، تمامِ توانم، شور و جوانی‌‌ام و جوانی‌هام و آخ، جنونم چطور این‌جور و این‌جا ته گرفت که این‌جور دهنم بسته شده، این‌جا خفه‌خون گرفته‌م؟ که چرا نباید داد بزنم و فریاد و فحش و لیچار که بابا بیشرف‌ها، کو یک جو مردمی‌تان و مرامی که یک عمر منتِ هیچش را سرم گذاشته بودید و چرا داد نزدم و چرا فرونپاشیدم؟ که چرا همیشه و همه‌جا حق با همه و هرکسی بوده الّا من، و یعنی حتی بک بار و یک لحظه به اشتباه اصلاً، نمی‌شده که حق با من بوده باشد و این «همه‌ و هرکس»‌های همیشه حق‌به‌جانبِ خودخواهِ بی‌شرم، بی‌شرم‌های قدرناشناس مگر نسبشان به کدام هنرپیشه و کدام بازیگر می‌رسد و مگر از که درس گرفته‌اند و این استعدادِ تجاهل و خود را به خریت زدن از کجا آمده که انقدر راحت به هیچت می‌گیرند و می‌دانند که می‌دانی خر نیستند و نیستی و خیره نگاهت می‌کنند؟ چشم‌درچشمت می‌شوند و لبخند و احوال پرسی که چه‌خبرها؟ که کاش حداقل راه کج کنید، نگاه بدزدید و خیره نگاهم نکنید و کاش لبخندم نمی‌زدید و نمک نمی‌پاشیدید، اهل دروغ و دغلْ‌ به سادگیِ آب‌خوردن و بی‌هیچِ بی‌هیچ عذاب وجدان... و چطور انقدر سِر شده‌اید به بی‌وجدانی و این وقاحتتان از کجا آمده، خدارا خدارا بگو که از کجا آمده و پس چرا فرونپاشیده‌ام که اگر درهم‌نشکسته‌ام پس این‌ها این کلمه‌ها که همیشه می‌انداختمشان ته ته جانم و تلمبار شده‌اند و انقدر تلمبار کاش نمی‌شدند و چقدر، چطور نفسم را و عزت نفسم را به خاک کشید؟ وقاحتِ سر به گردون‌سای‌تان دمارم را در آورده، به خنده‌ می‌اندازدم و حیرت می‌کنم و کف می‌زنم به استعداد شوم‌تان و فرومی‌پاشم.

خسته و فرسوده‌ی همه‌ی زیر و بم و راست و دروغ‌تان چرا در هم نشکنم و تلوتلوخوران به خاک نیفتم؟ به که و چه تکیه داده‌‌ام مگر که شماها که تکیه‌ام بودید خالی بودید و به خالی‌ای که تکیه داده‌ام به خاکم می‌نشاند و راستش خسته‌ام. و فرسوده، و فروپاشیده.

  • لوسین مورل

انگار از یه جا به بعد دیگه نمی‌شه کسی رو اون‌جور که باید دوست داشت، ینی ممکنه بشه ها ولی نه اون‌جور که باید، نه اون‌جور شیفته و از خود بی‌خود و مجنون‌ و فرهاد و دیوانه و کشته‌مرده‌بودن و خالی‌شدن دل و تپیدنِ تند قلب و به دیده الماس اشک سفتن و چشم به راه خشک شدن و انتظارانتظارانتظارِ طولانی و اینا. دلت تنگ می‌شه ولی ته ته‌ش می‌گی حیف دیگه، یه حیف بی‌جون که از سر بی‌علاقگی و بی‌اهمیتی هم نیست حالا ولی دیگه تاب و تحمل اون‌جور سوگواری رو هم نداری؛ ولی حیف ها.. 

  • لوسین مورل

که شیشه‌ها پایین و پرسه‌ی بلند سیاوش قمیشی، آن‌جا که شونه به شونه می‌رفتیم تا آخرش و بعد نمی‌دانم باز نم‌نم بارون تو خیابون خیس و یاد تو هر تنگ غروب قمیشی و بعد باز قمیشی که تو می‌ری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره و حالا پرپر می‌زنم که دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون و آخر هم شهیار قنبری و ترافیک مدرس و بعد صدر و لحظه‌ها که زود‌تر می‌گذشتند  و حسرت این‌که چرا رسیدیم پس؟

  • لوسین مورل

باید یه روز این خواب رو یه جا بنویسم که یادم نره.

جراحتِ پام هنوز هست انگار و خشم و عجز و درماندگی‌ش هم هنوز مونده.

  • لوسین مورل

که به راهی که می‌روی ایمان داشته باش؛ سستْ‌ایمانی که منم اما نه راهی داشتم و نه بی‌راهه‌ای، دست‌به‌دیوار و در، دنبال کلید چراغی که سوخته بود و اصلاً روشن‌شدنی هم در کارش نمی‌توانست که باشد، امید بسته بودم به نورِ کم جانی که اصلاً نمی‌توانست که در کار باشد، دست به دیوار و در، چرخ می‌زدم و فریادِ نه آن‌چنان فریادی، که بالاخره دستم به خالی خورد و انگار که تازه دوهزاری‌ات بیفتد از قرارِ داستان، روشنم شد که دیگر هیچ‌گاه خبری نخواهد شد و اگر که قبلش هم بوده از سر همان امید به یافتن همان کلیدِ چراغی بوده که اصلاً سوخته بوده از همان اول. 

  • لوسین مورل

زنگ هم زدم اما نتونستم تبریک بگم؛ نمی‌خوام به این‌که ممکنه روزی بیاد که.. اه. من دوست ندارم حتی این جمله رو تموم کنم. ینی نمی‌تونم. فقط چشمام شور می‌شه و دلم می‌لرزه و آبِ دهنم پایین نمی‌ره از گلو. مامان من خیلی دوستت دارم. خیلی.

  • لوسین مورل

اما من قبل از تو هم آسمون رو دوست داشتم، شاید حتی بیشتر از تو. به کژتابی این جمله آگاهم و اون رو هم دوست دارم، هرچند نه به اندازه‌ی تو و درسته. تردید و دوبه‌شکی هم همیشه کار دستمون داده و می‌ده واحتمالاً هم هست حالاحالاها. مثل جبار و عقرب و خوشه‌ی پروین و بارش‌های شهابی که همیشه‌ زیبا می‌مونن و همیشه‌ هم هستن. این‌که هیچ‌چیز اون‌جور که انتظار می‌رفت نشد، این‌که از یه جا به بعد دیگه هیچ قدمِ رو به جلویی جلو نمی‌رفت و این دیگه نخواستن این دیگه نبودن -که البته لزومی هم نداره  اسمش رو بذاریم نبودن یا نشدن یا حتی نخواستن و هرچی اصلا، فرقی هم نداره- برای من تجربه‌ی خیلی عجیبی بود، شیرین بود، تلخ بود و جالب بود. یادمه یه بار قرص خواب خورده بودم و خواب نرفته بودم و هر اتفاق و حرفی توی اون خلسه‌ی خواب‌وبیداری گذشته بود رو فرداش کاملاً فراموش کرده بودم. انگار هیچی، صرفاً یه رویای گنگ و مبهم و فراموش‌شده. صبحش، وقتی دوستم تعریف می‌کرد که چی گفتی و چی نگفتی خیلی اذیت شدم. حرف خاصی هم نبود اما فکر می‌کردم رودست خورده‌م. تلفن رو قطع کردم، بعد از نیم ساعت زنگ زدم و جوری برخورد کردم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی من رودست خورده بودم. گفتی تهِ مستی هم همینه. مستی و راستی هم همینه اصلاً، ولی این‌جوری شدن، همه‌چیز رو تا ابد پاک‌کردن -این نزدیک‌ترین تعبیر از این تجربه‌ است، با مداد چیزی نوشتن و با پاک‌کن پاک‌ کردن و موندن یه رد ناخوانا- از لایعقلی هم شدیدتره. به‌هرحال من الان خیلی نیاز به این شدیدتره دارم. به اینکه حرف‌هام رو بزنم، چیزی رو جا نذارم و بعد یادم بره. کاش تو هم می‌شنیدی، یا می‌خوندی، بعد یادت می‌رفت. اینجوری دیگه رودست خوردنی هم در کار نبود. منم با خیال راحت فراموشت می‌کردم، آسمون رو هم مثل قبل، به همون اندازه که باید و نه بیشتر، دوست می‌داشتم و بعد دیگه هرکی راه خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش.

  • لوسین مورل

الفم به ب جور نمی‌شود که بنویسم. قدیم که صدای هر حرف برایم مهم بود و اگر می‌نوشتم «تو»، «ترس» را هم می‌آوردم کنارش و «س» ترس را می‌گرفتم تا «هراس» و «سستی» و «سردی» و سوار اسب خیال می‌شدم خوش‌خوشانم بود هرجور که بود. الان اما نحو هم از خاطرم رفته. چار تا کلمه‌ی تکراری را به هزار گرفتاری، چفت هم می‌کنم با این توهم که چیزی فرق نکرده و زر مفت خلاصه. زیر پام خالی شده خلاصه.

اینجوری نمی‌شه(یا نمی‌شود؟). 

  • لوسین مورل

‏معاشرت با تو یه ظرف آجیله پر از بادوم و پسته و فندق و باز رسیدیم به اون بادوم آخر که تلخه، که همه‌ی شیرینی‌ها رو هم تلخ می‌کنه. فدای سرت ها فقط نمی‌دونم چرا همیشه اون بادوم آخر سهم من می‌شه.

 

 

 

پ.ن: در جواب «نپرسیدن عیب نیست»: اون سوال رو شناس بپرسید تا بگم.

  • لوسین مورل

مثلاً وقتی حمید پرسید حالا فلانی رو دوست داشتی و گفتم نه، منظورم آره بود،  یه آره‌ی بلند و کش‌دار. 

  • لوسین مورل

و سرخی تو از من. 

  • لوسین مورل

خوش‌حال کردن بلدی می‌خواد، تو بلدی اما تخصصت تو غمه.

  • لوسین مورل

که تا از گونه‌ها می‌سرد و مثل هفت‌سالگی می‌رسانی‌اش به دهانه‌ی دهانت تا مزه‌اش برود زیر زبانت و حالا نمی‌دانی بخندی یا گریه کنی.

  • لوسین مورل

که مگر ندیدی سراسیمه و سردرگمِ دست‌هام را و گیجِ نگاهم را که می‌خواستند، نزدیک بود، تر شوند و نمی‌خواستند. و مردد «مانده» بودند. که دو دو می‌زدند و همه‌جا را دویدند و بستمشان. بستمشان پای همان دستت کهآشفته. پس کو دستت و گرما‌هاشان؟ کجا رفت؟

  • لوسین مورل

چشمی که [خیس از اشک] می‌خندد، 

  • لوسین مورل

حداقل این سری رو با مداد سیاه بنویس که راحت پاک شه، با مداد سیاه بنویس اما جوری محکم بنویس که ردّش روی کاغذ بمونه، جوری که ردّش رو توی صفحه‌های قبل هم ببینی و جوری که حتی بعد از پاک شدن باز سیاهی‌ش چشم‌هات رو اذیت کنه، ردّش بمونه.  

  • لوسین مورل

مگرنه دیری زمان و دوری و فاصله آنقدری هست که به بیداری بی‌رغبتم کند. از پا افتادن یعنی همین. 

  • لوسین مورل