- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۴
اندازه صد سال حرف دارم.
من میگم به درک تو هم بگو به درک اما برو...برو...
اینکه صف آزارم می دهد کم الکی نیست..هرچند صفِ بماهو صف خوب است و با منطق سازگار اما جوانب این پدیده، ویرانگرِ روح و روان و جسم و توانِ حداقل ،شخص نیمه حقیقی حقیر است!
تحمل پرت و پلا های جلوعقبی ها ، زنبیل گذاشتن خواهر برادر های عزیز و حتی اینکه آقا باور کنید من به فلانی سپرده بودم اما الان نمیبینمش میشه با شما باشم و این ها که به کنار هول از نرسیدن* است که منصرفم میکند از هرکجای صف.و خب راست گفته اند که جام بلای مقربان تلخ تر است وقتی که سر صف باشی و بلیت تمام شود و رشته ی دور و دراز پشت سرت را ببینی و جلوتری هایی که به لبخندی احمقانه خوشحالند که «شانس اوردیم بلیت گیرمون اومدا«
صفی که دیروز معطلم کرد اما از بهترین ها بود..ثمربخش ترین ها و لذتبخش ترین ها!
*بین خودمان باشد ها! نرسیدن را هم این دو سه سال خوب یادم دادی! :)
دور و برم، مرگ، فراوان می زند.. نگرانم.
پیش تر ها مادر ذکری برای این مواقع یادم داده بود اما نه ایمان درستی دارم و نه دل دردمندی...
نگرانم... نگران...
سردم..
از اول هم با تاریخ مشکل داشتم. مگر نه کمترین نمره ی ترم اولم نمیشد تاریخ ادبیاتی که به ضرب و زور ده بتوانم تاریخ ادبیات دو را با هم باشیم! مگر نه با علی قریب بیهقی زار نمیزدم! و مگر نه تاریخ تولدت به روز و ماه و سال نمیشد رمز اول و دوم چندمم... دستور هم همینطور! جز دستور چشم هات و عشقت. مگر نه چیست این همه استمرار و بعیدی که میخوانیم؟کجاست آن ضمیر همیشه مجهول و چیست این همه افعال مجعول ...
جداجدا شرح منفورات نوشتم تا بگویمت تاریخ زبانی که درگیرش مانده ام هم از همین قماش است که هیچ؛ بل نقش پدر مادری هم دارد بی پدر! با این همه، جان کلام اینکه شب امتحانی، خلاف نظر اهل زبان نظریه اهل دل را خدمتت عارضم تا فکر نکنی حقیرت از این ادبیات فقط ترهات شاعرانه بلد است! نه! اهل علم را هم در مینوردم برات!آره! مگرنه این جماعت خشک مغز که قاطبتا دچار یبوست فکری اند هنوز که هنوز است نفهمیده اند که چرا فحش که باید بوی عن شیطان بدهد از دهان حضرتت طیبات می شود!!
پیرو ریشه شناسی کلامت دریافتم که ریشه هر زبان میتواند متغیر باشد! یعنی مثلا خودت! به من که میرسی ریشه زبانت می شود تخاری و به دیگران که می رسی می شود آرامی و ختنی! یا خود من! به تو که میرسم زبانم از ترکیب سغدی و ایغوری و سکایی و کاشخری و اینها ریشه میگیرد که حضرتت واق واق باشه تان را به عر عر حقیر ترجیح میدهید دیگر! مکاشفات دیگری هم داشتم اما میترسم از انتحال و سرقت ادبی همان اهل فضل مذکور!
ولی می دانی؟ تمام دلخوشی م این است از لابه لای کلامم دوستت دارمی رو که به زبان بی زبانی پنهان نگاهم کرده ام را به چشمکی، آری!! :)
منتظر جواب هستم!
خاکستری ام. بیهوده ی تسلیمِ هر پیشآمد و نیامدی ..که خواهی بیا جفا کن و خواهی برو صفا کن و اصلا خواهی نخواهی مرا رها کن که به درک که مبتلام و اصلا که چه که غرقه ی موج و وهم سودام؟! ها؟ که اگر جز این بود مگر نباید حداقل باری به اتفاق حتی..همراه هم نه.. هم راه می شدیم تا آنجا که وعده کرده بودم جز با تو دیگری ای کنارم نباشد؟! روز اول که آن پنج گل سرخ را خریدم, یاد تو هم بودم! تمام مسیر را هم مواظب بودم که خب ولی اما بگذریم..بگذریم که ماندنِ بی تو را چه فایده؟ که کجا در گل خام دیده بودم امروز روزی را که سوختن پنجاه و چند ساله ساختمانی را بنشانم کنار این دو سه سال؛ طلب عیسی دمی کنم که...نه عیسی که کشیشی مقابلم تا بنالم از دارِ دنیام و ندارمی که شما باشی و شما...حضرتِ محترمِ جانم!
که اسکلِ* علاف و تازگی ها آویزون..خب این بن بست یک شکست عشقی و چسناله های رایج این ادبیات خوان های ترم یک دویی نیست! منجلاب نیست و پایانگه** و سراب نیست و خبر مرگم خوشی زیر دل کسی نزده که سفره دل و جگر سوخته پهن کنم. فریادِ کبودِ خفیف م را کلمه می کنم و کشاورز را با بمرانی می خوانم که تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد و دگران را ناخواسته "همگان" میخوانم و که می روند و آیند و چه آمد و رفت افرادی که به سرم می زند و چه چهره ها که بعد تو همراهم شدند و حتی آمدند جات را بگیرند ولی تو، نه، مثل آفتابی! که حضو رُ، غی بَتُف تَد! دگران رَ، وندوآین دُتو همچِ نان که هستی ...
از همه عمر برندارم از این خمار مستی هام هم همین اسکل بازی ها مانده و این علافی و انتظار هم مکافات و جزای وقتی ست که هنوز من نبودم و تو در دلم منتظر نشسته بودی..
میدانم از زلم زیمبول و آویز و آویزان بدت می آید ها...سر خر ایضاً! اینکه هرچه باشم از ناخوشامدت ناخوشم. آویزان کسی نمیشوم تا خوش باشند و باشی و باشم.
*اسکل نسخه بدل دارد اما اینجا خانواده نشسته؛ قبیح است!
** نسخه اساس فاصله انداخته و ضمی اساسی به گاف انداخته...دمش گرم!
پی نوشت: فریادم خفیف و بی جان مانده ی همان آب سرد کن مسجد دانشگاه وقت آذر است ها!!
پی نوشت دوم: راستی از بعد ندیدنت
آسمان و زمین هم برینند به جانم به هیچی م هم نمیگیرم!
پیوست هم دارد