راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

با امیدی که بود...و دیگر نیست. 


  • لوسین مورل

.

نشسته ام نزدیک حوض گوهرشاد، دفتر دل می خوانم که چشمم می افتد به دو تازه طلبه، که حکماً، درس روزشان را مباحثه می کنند و به مطایبه، مجادله ای که مثلا " آسدجعفر جان! اسفار ملاصدرا که تفسیر نمی کنی و شرح کفایه تقریر نمیکنی! چهاربیت نصاب است و صرف میر! بخوان که نصفه شب شد! والله که خود میرسید شریف جرجانی اش هم راضی نیست به این همه طول و تفصیل و بسط... "

میخندم. حرف اسفار که آمد، ذکر ادا ها و اصول چشم هات، دشواری و سیاه و سفیدی هایش،و خب ایجازش بخاطرم زنده شد. یادت افتادم! در لحظه، دعات هم کردم اتفاقا. حرف چشم هات که آمد هم، یاد لهوف سید طاووس افتادم! لهوف جمع لهف است به معنای حسرت و اندوه؛دریغ! کم مقتلی نبودند آن گودی دو چشمت...العیاذ بالله...هفت قرآن به میان که پایم و زبانم به این کفریات باز نشده بود تا به حال ! اما حالا گوشه گوهرشاد...!! 

دیگر نصفه شب شده و آن دو طلبه هم رفته اند. خیلی ها رفته اند اما هنوز شلوغ است و ده دقیقه ای میشود که نقاره میزنند و به طبل می کوبند! صدای ساعت هم درآمده. زیارت نرفته نشسته ام دفتر دل می نویسم...

همینجور" روانی" که میبینی و میخوانی، روانه پنجره فولاد می شوم، بند کفشم را دخیل ببندم شاید فرجی شد. آخر پیشتر ها به گمانم گفته بودمت عاشق، بند کفش معشوق است! پریشان و باز که بشود، سر درگم،اینور و آنور می رود، زیر کفش له می شود اما باز هم هست!  نه دورِ دور می شود و نه نزدیکِ نزدیک! تا آخر پا بندِ کفش می ماند...پیچ میخورد،گره میخورد اما میماند! له میشود اما میماند!


پیوست :دریافت

  • لوسین مورل

با امیدی که بود و دیگر نیست

مست ترسیده بود از هر نیست

چشم در چشم، خیرگی... مستی

حد نگه دار بود...دیگر نیست.

خامشی روشنی فراموشی

امتداد نگاه او در نیست

آمد از دور پیکی اما آه...

این کبوتر پیام آور نیست

شک تمام تلاش خود را کرد 

شک یقین شد. قضا مقدر نیست.

عاقبت پای بغض او جان داد 

دل بریدن چرا میسر نیست؟

سوز باد و سیاوشی خونین

مرگ آیا هنوز بهتر نیست؟


.

.

.

می دمد صبح و می شوم جاری

از شمیمی که یاس و شبدر نیست...

خواب و بیدار...حال من بد نیست

آمدی... نه؟ هوا معطر نیست؟



پی نوشت: عنوان را میروم که بگذارم بغض گلوگیر چند ماه اخیر. ناگاه بمرانی می خواند: ای جبر ای جبر... ای احتمال! یا "تو هنوز میخندی خندی ".  این دل و دیوانه ها عجیب مردند ها...! 
این چند خط را چند ماه است جلو عقب میکنم که شاید خبری شود خب.
  • لوسین مورل

آمدم تا بدانمت ای عشق 

در نخستین قرار

کشته شدم.

پی نوشت: شرم داشتم از گذاشتن این تصویر.باری، هربار که می دیدمش،غرق خیال می شدم. پامال، می شدم.

پی نوشت مکرر دوم: "میگه محسن زنت چه حالی میکنه.

هرصبح باید موهاتو شونه کنه!" 

دیگر اینکه چقدر حرف دارم با همه...یا نه، نه، همه، تویی. منم؟



شعر از قربان و تصویر احتمالا از مرجان صادقی.

  • لوسین مورل
شروعش با شرم بود و رجا، که پایان داشت.
اما مگر جور دیگری هم می شد که بشود؟
امان از شاید ها...
آه...نشاید ها...
  • لوسین مورل

گیجاویج و منگ، مست، خیره و گمراه، خشکم زده؛ مانده ام.

یورشِ رفت و آمد صدا ها (ناز و عتاب ها و نازِ خطاب ها ) آنقَدَری هست که از سرگیجه و درد، از لابه لای سبک حافظ و تاثیر مغول بر نثر پارسی، مجبور شوم به پناه آوردنِ به هر چه، جز کلاسی که صداهاش، آتشم میزنند.

می روم تا عرفان و تصوف. از فقر می گوید و خشوع...از تقوا...شب که می آید آرام می شوم اما متقاعد نه. شب که تمام می شود بهترم. شب که تمام می شوم بهترم.





و خب، راستی چرا باران نیامد...؟

  • لوسین مورل

ده سال بعدم را، کودکانه، میکشم. دقیق که می شوم، چه زنده باشم و چه نه، تصور می کنم ادبیات خوان مهربانی باقی مانده باشد که گه گاه معلمی، یا چند سطری را سیاه، می کند و دور و برش، مردمانی مانده اند، دوست و آشنا های امروز، که سر زندگی شان اند و تعامل چندانی با جوانک های مزلف ادبیاتی ندارند. اینکه کجا خواهم بود مهم نیست. خواب و خوراکم هم. حتا، زن و زندگی ام هم. مهم این است که آن روز، فکر امروز را که می کنم، راضی باشم از نبودن بعضی ها. حتا اینکه اگر ناخواسته، فکر تو، که بی تردید تا آن روز، هزار ها بار قصد فراموشی ات را کرده ام، به سرم زد، بی تفاوت نمانم. لحظه ای، هرقدر زودگذر، مبهوت شوم،به فکر فرو روم و خاطره های این نبودن را مرور کنم. هوس کنم با غلبه ی بر هر رخوت یا بی تفاوتی ای که سعی می کند تا این روز هارا فراموش کنم، به نوشته های قدیمی وبلاگ، که میشود مثلا همین روز و ماه های پیشین امروز، سر بزنم تا حداقل لحظه ای، گوشه ای از دست و دلم بلرزد و تکان بخورد. 

آن روز لبم به زحمت، باز هم از بی تفاوتی شاید، که به دنبال تلنگری است تا مصمم شود، به خنده موقری نزدیک می‌شود که برای همه گیرا نخواهد بود. برخلاف همه، بالاپوش نیمه بلندی پوشیده ام که وقتی وارد روستایی جایی شدم، مهربان هایش، با من، غریبی نکنند.



ده سالِ بعدِ من، آبی خواهد بود. به فیروزه ای پررنگی میزند که زیباست. پادشاه رنگ هاست...





پی نوشت: "یک باران زده" بودم که می خواهد "راهی" شود...
  • لوسین مورل
هجدهمین روز از دوازدهمین ماه از هزار و سیصد و نود و چهارمین سال هجرت حضرت پیامبر را تا امروز که آخرین روز نود و چهار باشد - بود - ادامه دادم. خورد خورد و آرام آرام حسّش کردم و جویدمش تا تمام شود. نود و چهار "آن"ی بود...جلوه ای بود از بودن نبودن او...
حالا باقی مانده ی لواشک سبزت را یکجا, با درک تمام لذت های ممکن از طعم و طرح و طنز  طلخش، آرام آرام و خب, خورد خورد می خورم و ذره ذره اش را می فهمم و می رنجم تا ماندنی شود...
طعم گس این لواشک کیوی، تا ابدالدهر می ماند و خب باید که بماند. خورده هم که بگیرند, ذره ای از رازت را برملا نخواهم کرد؛ که اگر عقلِ فهم می داشتند, همان ابتدا فهمیده بودند و کارشان به اینجا نمی کشید.
راستش خیلی حرف دارم. فراوان...از زردی آذر نود و سه تا به امروز.. از کرمان تا تهران...تا اردومان به جنوب تا جهادی کردستان تا رمضان امتحانات تا اعتکاف نود و چهار تا مشهد تا اربعین و تا "فاطمیه" تا تا تا تاااا امامزاده ماهروی زیراب تا طعم گس این لواشک کیوی... 
تو بودی که هرروز هزار ها بار تکرار می شدی... از صدای پالت و دنگ شو تا شجریان و ناظری...تا آناتما و امپایرم تا قل هو الله احد و لا الله الا هو ها...
نیت تمام اعمال قربت الی الله ی بود که مع التو باشد... 
آنقدر حرف هست که کم کم باید نوشت همین پست را...

  • لوسین مورل

باد دوباره می‌وزد سرد درست مثل من 


برگ غروب می‌کند زرد درست مثل من 


هیچ‌کسی نگفته بود ابر دچار رفتن است 


ابر چه کم دوام آورد: درست مثل من 


دل به نگاه من نده!‌ سوگلی شکستنی!‌


پیش نیا که می‌شوی طرد درست مثل من 


ای تو!‌ چرا گلایه‌ات را به خدا نگفته‌ای 


حرف تو را قبول می‌کرد درست مثل من؟


داد بزن!‌ شلوغ کن!‌ لج کن و توبه کن ولی 


از همه‌اش دوباره برگرد درست مثل من 


وه که چه زحمتی کشیده است در این تضادها 


آن که تو را به بار آورد درست مثل من



میخواستم همه اش را نگذارم. یک تک بیت.همه اش درست مثل من بود.نبود؟


  • لوسین مورل
می گوید و می گوید...می گوید و می گریم...می گوید جواب می خواهد... اما تنها چیزی، تنها خواسته ای، آرزو و امل و امیدی که برایم می ماند، می شود ضجه زدن زیر چادر مشکی حضرت مادر...
.
 
 
.


راستی می دانی فاطمه، زیبا ترین نام دنیاست؟
  • لوسین مورل