- ۰ نظر
- ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۹
.
نشسته ام نزدیک حوض گوهرشاد، دفتر دل می خوانم که چشمم می افتد به دو تازه طلبه، که حکماً، درس روزشان را مباحثه می کنند و به مطایبه، مجادله ای که مثلا " آسدجعفر جان! اسفار ملاصدرا که تفسیر نمی کنی و شرح کفایه تقریر نمیکنی! چهاربیت نصاب است و صرف میر! بخوان که نصفه شب شد! والله که خود میرسید شریف جرجانی اش هم راضی نیست به این همه طول و تفصیل و بسط... "
میخندم. حرف اسفار که آمد، ذکر ادا ها و اصول چشم هات، دشواری و سیاه و سفیدی هایش،و خب ایجازش بخاطرم زنده شد. یادت افتادم! در لحظه، دعات هم کردم اتفاقا. حرف چشم هات که آمد هم، یاد لهوف سید طاووس افتادم! لهوف جمع لهف است به معنای حسرت و اندوه؛دریغ! کم مقتلی نبودند آن گودی دو چشمت...العیاذ بالله...هفت قرآن به میان که پایم و زبانم به این کفریات باز نشده بود تا به حال ! اما حالا گوشه گوهرشاد...!!
دیگر نصفه شب شده و آن دو طلبه هم رفته اند. خیلی ها رفته اند اما هنوز شلوغ است و ده دقیقه ای میشود که نقاره میزنند و به طبل می کوبند! صدای ساعت هم درآمده. زیارت نرفته نشسته ام دفتر دل می نویسم...
همینجور" روانی" که میبینی و میخوانی، روانه پنجره فولاد می شوم، بند کفشم را دخیل ببندم شاید فرجی شد. آخر پیشتر ها به گمانم گفته بودمت عاشق، بند کفش معشوق است! پریشان و باز که بشود، سر درگم،اینور و آنور می رود، زیر کفش له می شود اما باز هم هست! نه دورِ دور می شود و نه نزدیکِ نزدیک! تا آخر پا بندِ کفش می ماند...پیچ میخورد،گره میخورد اما میماند! له میشود اما میماند!
پیوست :دریافت
با امیدی که بود و دیگر نیست
مست ترسیده بود از هر نیست
چشم در چشم، خیرگی... مستی
حد نگه دار بود...دیگر نیست.
خامشی روشنی فراموشی
امتداد نگاه او در نیست
آمد از دور پیکی اما آه...
این کبوتر پیام آور نیست
شک تمام تلاش خود را کرد
شک یقین شد. قضا مقدر نیست.
عاقبت پای بغض او جان داد
دل بریدن چرا میسر نیست؟
سوز باد و سیاوشی خونین
مرگ آیا هنوز بهتر نیست؟
.
.
.
می دمد صبح و می شوم جاری
از شمیمی که یاس و شبدر نیست...
خواب و بیدار...حال من بد نیست
آمدی... نه؟ هوا معطر نیست؟
آمدم تا بدانمت ای عشق
در نخستین قرار
کشته شدم.
پی نوشت: شرم داشتم از گذاشتن این تصویر.باری، هربار که می دیدمش،غرق خیال می شدم. پامال، می شدم.
پی نوشت مکرر دوم: "میگه محسن زنت چه حالی میکنه.
هرصبح باید موهاتو شونه کنه!"
دیگر اینکه چقدر حرف دارم با همه...یا نه، نه، همه، تویی. منم؟
شعر از قربان و تصویر احتمالا از مرجان صادقی.
گیجاویج و منگ، مست، خیره و گمراه، خشکم زده؛ مانده ام.
یورشِ رفت و آمد صدا ها (ناز و عتاب ها و نازِ خطاب ها ) آنقَدَری هست که از سرگیجه و درد، از لابه لای سبک حافظ و تاثیر مغول بر نثر پارسی، مجبور شوم به پناه آوردنِ به هر چه، جز کلاسی که صداهاش، آتشم میزنند.
می روم تا عرفان و تصوف. از فقر می گوید و خشوع...از تقوا...شب که می آید آرام می شوم اما متقاعد نه. شب که تمام می شود بهترم. شب که تمام می شوم بهترم.
و خب، راستی چرا باران نیامد...؟
باد دوباره میوزد سرد درست مثل من
برگ غروب میکند زرد درست مثل من
هیچکسی نگفته بود ابر دچار رفتن است
ابر چه کم دوام آورد: درست مثل من
دل به نگاه من نده! سوگلی شکستنی!
پیش نیا که میشوی طرد درست مثل من
ای تو! چرا گلایهات را به خدا نگفتهای
حرف تو را قبول میکرد درست مثل من؟
داد بزن! شلوغ کن! لج کن و توبه کن ولی
از همهاش دوباره برگرد درست مثل من
وه که چه زحمتی کشیده است در این تضادها
آن که تو را به بار آورد درست مثل من
میخواستم همه اش را نگذارم. یک تک بیت.همه اش درست مثل من بود.نبود؟