راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

چرا داد نمی‌زنی؟

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سنگینِ دوشم را کشان کشان می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم که پدربزرگ می‌آید قلقلکم بدهد، شوخی کند و خاطره بگوید تا بخندم؛ نصفه نیمه‌ی غذام را هم که می‌بیند و همه که می‌روند دردِ دل کند و از مادربزرگ، که در اتاق دراز کشیده تا دردِ دردناکِ پاش بخوابد، بگوید که چقدر دوستش دارد. سنگین دوشم را که می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم مدام سه چهار روزِ گذشته را و سه چهار ماه و سال گذشته را دوره می‌کنم و سه چهار دقیقه‌ی گذشته‌اش را هم و ساعت را که نماز ده دقیقه، یک ربعِ دیگر قرار است قضا بشود. کشانِ تنم را که دوره می‌کنم، اندوهِ تصاویر را، کلمات را که بالا پایین می‌کنم و چپ و راست، مدام و مدام که می‌شکنم و تکه‌پاره‌هام را که بند می‌زنم، منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود  و راستی نماز صبح دیروزم هم، امروزم هم قضا شده بود و منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود یا نشود. دلتنگی‌ِ مادر را که از صداش می‌شنوم و بعد از زبانش، فرومی‌ریزم که چه غریبیم ما. سراپام آب می‌شود از شرم و خجالت و بلاهتم و همه‌ی این‌‌ها کنار نیش‌ها و کنایه‌ها، طعنه‌ها، نگاه‌ها. همه‌ خفه‌ترم می‌کنند و راهِ گلوم را می‌بندند و می‌خواهم که چیزی بگویم، نمی‌توانم تا کم کم هم مجبور شده‌ام که نخواهم چیزی بگویم، و نگویم؛ شاید بنویسم. باید بنویسم. شاید باید بنویسم؛ نمی‌دانم اما شاید باید داد می‌زدم. 

  • لوسین مورل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">