- ۰ نظر
- ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۷
گوشه ی چادر مشکی مادر را بگیرم و زار بزنم...سرم را بگذارم روی پا های مادر، آنقدر نوازش کند تا با همین حال، به خواب، ببینم که همه چیز خوب است...
دراز روی تخت افتاده ام و با لبخند محوی، مینویسم فردا بیاید. مینویسم خوب نیستم. افتاده ام بین لیست مخاطبین (کدام مخاطب؟) بین لیست کانتکت ها ببینم کدامشان هستند و بودنم را تکرار میکنند. سابق انتخاب راحت تر بود... :)
قدم های اول است که خیالاتِ جاهلیِ شیرین رو می آیند. که اگر بودی، مانند همان پیاده روی های ناگهانی مان، همان یهویی ها، مسیر رو دوتایی گز میکردیم تا خود کربلا. میگفتی میگفتم میخندیدی میخندیدم و سحر ندارد این شب تار...
از کودکی، شربت و سرم و سرنگ که سهل است، حتا بوی ماهی مرده ی بیمارستان ها و حتا تر روپوش سفید جلادان مهربانش، لرزه میانداخت به ساق پا هام و و زانو هایم را، بی اراده، خم میکرد.
مادر، به خواهش و تمنای گریز از این سوزنیجات عادت کرده، و شاید بخاطر همین است که آخرین باری که در فرار از این غول دورات کودکی شکست خوردم، نبود مادر و بتبع آن حضور سرکار خاله بوده است.
دیشب هم، بعد سال ها دوباره چشم مادر دور بود تا یخ کردن دست راست را بخاطر اولین سرم زندگی، ببینم بشنوم و بفهمم.
خاله مهربانانه و با صبر،تقریباً عین چهل و پنج یا یک ساعت را کنار خواهر زاده سوسول و بچه ننه ی خود می نشیند و گاه گاه از هر دری سخنی تا کودکِ از مادر جدا افتاده احساس غربت نکند.
اما امان از خیالات... از سردی دست...از خیال...ازبودن...از نبودن...از...از...
پی نوشت: چهارم دبستان بود گمانم.فصل های پایانی علوم و طبیعتا روز های پایانی سال تحصیلی... امان از فصل های پایانی...