از همهمه ی کوچه خیابان ها یا
یا واهمه ی خواب، خیال و رویا
یک روز تو را... یا تو مرا...یا...آیا..
عاشق شدن این قدر مصیبت دارد...؟
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳
از همهمه ی کوچه خیابان ها یا
یا واهمه ی خواب، خیال و رویا
یک روز تو را... یا تو مرا...یا...آیا..
عاشق شدن این قدر مصیبت دارد...؟
ماتم ماه محرم مرهم زخمم شده است
پایکوب طفل طبعم چشمه ی زمزم شده است
سرو شعرم بارور شد، قامت و قدش خمید
یاد داغی آتشش زد، رو به غربت خم شده است
بیت بیت این غزل سرخ و کبود و بی سر است
واژه واژه اشک من با خون دل هم دم شده است
روضه ی در، سیلی و... چاه و سلام بی جواب...
روضه ی سر، حضرت ماهی که کوه غم شده است
آب،آب و...آب،آب و... آب،آب و... آب آب
اشک چشمان رباب...آه این زیاد آن کم شده است
سر گذشت و سر نوشت و سر فراز و قاری
کاف ها یا عین صاد سوره ی مریم شده است
بوی یاس مادر آمد لحظه ی سرخ وداع
عطر یاس و بوی خون، چشمان باران نم شده است
"هل اتی" هجی شد و "هل من معین" در یاد باد
تا ابد ماند و زمین خواند و زمان درهم شده است
کربلا میثاق خون بود و جنون با عهد آه
آه از عهدی که با خون خدا محکم شده است.
روز اول است.
میپرسد :همه ی معلم های ادبیات با "شانه" مشکل دارند؟
میخندم! نمیشود بگویم شانه است که مشکل دارد با این تازه معلم!
نمیشود جلسه ی اول از ایهام خواند برایشان!
نمیشود از اوهام بافت برایشان...
کودک اند...
و اینکه روز اول بود.
پ.ن:بعد چند ماه، شانه را از دور ترین نقطه ی چمدان پیدا میکنم تا نازش را بکشم.
رسولی می گفت کارش را به سجده ی سهو رسانده اند...من اما به سجده ی سهو هم مشکوکم...ناشیانه می شکنم و از سر می خوانم و از سر...
شاید ریشه در حساسیت دارد. اهلش میگویند آلرژی! میگویند واکنش افراطی سیستم بدن نسبت به عوامل گوناگون .
علائم ظاهری اش هم ساده و واضح است. همین عطسه های پی در پی ، قرمز شدن چشم هام بخاطر چلاندن و خِر خِر کردنم که اسامع هم سایه هارا و هم خانه هارا حسابی مستفیض کرده و قس علی هذا...
برای من با بوی یاس شروع شد و از پسته های خندان و هندوانه شب یلدا که بگذریم، با هلو جماعت ادامه یافت!
حالیه اما منطقی است این تشدید عطسه ها و سرخی چشم ها! انگار کن تمام این مُحَسُّس(!) هارا جمع کنی در یک او! یک او بشود اجماع همان عوامل گوناگون مذکور! با لب هندوانه ای و خنده ی پسته ای و بوی یاس و ...استغفرالله!
دیگر هر چه خودت را ببندی به انتی هیستامین و "سیت" ریزین ها افاقه نخواهد کرد! خاصه اینکه بنا بر منقولات و محسوسات طبیب زاده هم باشند! به طبیب جماعت هم حساس می شوی دیگر!!!
پی نوشت اول: دهخدا برای سیت نوشته شهرت و ذکر خیر! ببین چه کرده ای که ذکر خیرمان هم ریخت در میان مردم! شده ایم انگشت نمای ملت!
پی نوشت دوم: یک شب به طنز عصفوربرایم این بیت را خواند: "از پریدن های رنگ و از تپیدن های دل / عاشق بیچاره هرجا هست رسوا می شود"
به طنز نوشتم و شروع کردم به از سر گیری مکتوبات آب سرد کنی!!
بعد نوشت: اخوی مان به حق تصحیح میکند... حق دارد. شاید بد خوانده ایم نسخه را... سیت ریزَیْن دوامان بود...مسکن ابدی مان...
اخوی مان به حق حال و هوای پست را به سوخته نویسی های سابق بر میگرداند...اخوی حق دارد...
قدری که بگذرد باز هم فراموش میشود این شب ها. دوباره می شود همان آش و همان کاسه بل با کشک اضافه...
فکری مان نکن رفیق! بگذار قلوه کن شویم از گذار خیالت! مادر به هزار امید و آرزو طفل نوسالش را فرستاد شهر غریب برای درس خواندن! میان سالمان کردی رفتی و هنوز هم "قدری که بگذرد" پیرمان می کنی اول جوانی!
با بی محلی و تلخی کارت راه نمی افتد عسل خان! "قدری" بخند آب شوم قال قضیه کنده شود! با این آب و هوای شهر هم که نمی شود مایع ماند! فی الفور تبخیر میشوم ! شاید هم روزی باران شدم نازل م کنند روی سر خودت... لا اله الا الله!!
پی نوشت: ماه که به آخر نزدیک می شود کمتر جلب آسمان میشوم؛به خیالم کمتر به خاطرت "می افتم"! به آشنامان سپردم یک شب را ببردم بیابان یک دل سیر کیف کنم با ستاره ها! گل های چادر نمازت!
فراموشم نکن این ایام را!
مخلص همیشگی!