راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

طی مسیر، نسیم ملایمی بوزد و بالا که می‌رسم، هوا بارانی نباشد، نسیم محکم‌تر شده و باد شده و هنوز طوفان نه. قطره‌های باران طوفانی که هنوز نیامده را می‌آورد پرت می‌کند به قامتم. بادش سرد و قطره‌ها داغ، از گونه‌ام می‌سرند و رسیده‌ام به بلندی. دست‌هام بازِ باز و چشم‌هام هم هی باز و بسته می‌شوند از سیلیِ نسیمی که باد شده و قطره‌ها. بعد می‌افتم. حالا شاید طوفانِ دور هم رسیده باشد، شاید هم نه. 

  • لوسین مورل

«تسیلت می‌گم به خانواده سید... و از خدا می‌خوام که به مادرشون، همسرشون، خانواده‌شون صبر بده... آخرین پیامی که به سید داده بودم هم همین بود. گفتم سید خدا بهت صبر بده...

همه‌ی ما سید رو با خنده‌هاش به یاد میاریم. یادمه اولین بار که سید رو دیدم دم حوض بالای مسجد بود، از من بزرگ‌تر بود اما خیلی باهام گرم گرفت. همون اوایل هم یه آلبوم مهجور از احمدخان سارنگی ساوجی برام فرستاد و بعد که فهمید کیف کردم کیف کرد. از یه جا به بعد دیگه همیشه از دور که می‌دیدمش بلند وسط دانشکده‌ی ادبیات فریاد می‌زدم که شمس من و خدای من و تمام مسیری که به سمتش می‌رفتم رو می‌خندیدیم. من بلندتر می‌خندیدم یا سید؟ دیگه مهم نیست.

فقط یکی دوتا عکس دونفره داریم، مربوط به اولین و احتمالا تنها باری که کمی محزون دیدمش. نشسته بود تو لابی کتابخونه مرکزی و دوتا بلیط کنسرت محمد معتمدی نشونم داد که فقط نیم ساعت مونده بود به شروع شدنش، چه گفتیم و نگفتیم، نیم ساعت بعد تو تالار وحدت بهم گفت عکس بگیر که بمونه و من مثل همیشه مسخره‌بازی، زبون دراورده‌ام و سید هم بزرگ‌تر بود، لبخند.

سه‌شنبه هفته‌ی پیش بود توی خیابون قدم می‌زدم و چشمم افتاد به مغازه‌ای که حجله‌ی عزا کرایه می‌داد و تا آخر مسیر فکرم مشغول شد. جمعه صبح تنها بودم، نمی‌دونم چرا اما داشتم سوگ‌نامه‌ی قیصر رو می‌خوندم، مطلبی با عنوان «دیروز با تو بودم، دیروز ناگهان رفت...» بعد رفیقی که سید رو نمی‌شناخت آمد و نمی‌دونم چی شد که براش از جمع سه نفره‌ی سید و سالار و احسان حق نظر گفتم، که بهشون که می‌رسیدی می‌تونستی به دیوار صاف هم بلند بلند بخندی. عصر هم اون رفیقم از خاطره‌های تصادف‌هایی که نکرده بود گفت و حدود ساعت 9 پیام سالار رو دیدم و خشکم زد. باور نکردم، مهمونا رفتن و من موندم. رفتم حلوا درست کنم اصلا. بعد گفتم حلوا برای کی؟ برای چی؟ نشستم کف آشپزخونه و سوگواری، بهت. زنگ زدم به این، زنگ زدم به اون. یکی دو روز مرور خاطره‌هایی که بلند بلند باهاشون می‌خندیدیم و بعد که به خودمون که می‌اومدیم باز بهت، سکوت.

سید جوان بود، حالا ما روز هارو می‌گذرونیم و زنده‌ایم و عمرمون می‌گذره. سید اما برای همیشه جوان می‌مونه، با لبخند گرمش، آه سردش.»

پ.ن:مراسم ختم اینستاگرامی پنجشنبه‌ی پیش، سه‌ی مهر برگزار شد و من اینا رو خوندم. دست‌پاچه، پرِ بغض.

پ.ن دو: امروز، پنجشنبه، فهمیدم سید تصادف نکرده. خودش خواسته بمیره. شاید اگر می‌دونستم غمم کمتر و بهتم بیشتر بود، نمی‌دونم.

 

  • لوسین مورل

انگارِ زمانی که نمی‌خواهی برسد. از روز روشن‌تر است تلخی‌اش. دوری و سختی‌اش. مثل سختی هر وداع آخرینی که ناگزیر است. که راهِ دررو هم ندارد و فریادت هم به جایی نمی‌رسد که نمی‌رسد. بعد بیست و چهار ساله می‌شوی. شاید هم بیست و پنج. همان زمانی که نمی‌خواهی برسد. دلم می‌سوزد، توانش را ندارم. بی‌تابم. آخ..آخ‌ام. فریادم. سینه‌ام هم فشرده شده این اول راهی. بی‌راهی. گم‌راهی. آخ. سیاهم. کورمال کورمال و دست به دیوار دنبال چراغ و راه دررو هم ندارد. ترس برم داشته. ترس. مثل وقتی که لب بلندی می‌روی و دلت هرّی می‌ریزد. اصلا همین دلهره مگر از کجا آمده؟ دلم خالی شده. نیست اصلا. ریخته. ترس برم داشته. مثل زمانی که نمی‌خواهی برسد و می‌رسد و ناچاری و با این که تلخ است باید دست خداحافظی بلند ‌کنی. راه دررو هم ندارد. بوسه‌اش هم یعنی خداحافظ.  

  • لوسین مورل

حتی اگر روزی و روزگاری در صف نان یا که در گیرودار پارک کردن خودرو و یا حتی یکی از همین تجمع‌های همیشگی، ناگهان گذرمان به هم افتاد، حتی اگر من خیره‌ات شدم تو نمان، برو. 

  • لوسین مورل

خواب نیستی و رویا نیستی، خیال هم. خاطره‌ی صبحِ متروی کِی بود که می‌شد سوار مترو شد؟ خاطره‌ی صبح مترو از زمانی که می‌شد سوار مترو شدی و تلخی. دیر شده بود راستی. دیرِ من یا دیرِ تو؟ دو‌ دقیقه‌ی صبر هزار  دقیقه‌ات بود، نماندی، صبحِ دیرمان بود. انگار الآن که صبحِ است اما دیر شده. نوری. نوری که هستی. از کجا آمدنت پیدا نیست اما همه‌جا روشن شده بود. مثلِ هنوز. مثل صبح. 

  • لوسین مورل

من اما نمی‌خواستم شورِ چیزی رو دربیارم. هیچوقت نمی‌خواستم. این که گاهی دو ساعت بعد که به خودم اومده‌م و سکوت تو رو هم که می‌بینم تازه روشنم می‌شه از دست در رفتن رو. پرشورِ اول سرد می‌شه. سرد می‌شم. انگارِ زلزله‌زده‌های بعد دو سه روز. روشنم می‌شه کارِ از کار گذشته رو. و بعد، از این ‌که خودم خونه‌ی خودم رو خراب کرده بودم بیشتر دردم می‌گیره. می‌شم یه پناه‌جوی همیشه بی‌پناه که به همین یه وجب چادر موقتی دل بسته بوده و حالا تازه قراره طوفان هم بیاد. دلم برات می‌سوزه بابا.

  • لوسین مورل

مگر اینکه تو به این کنج خانه نشستن، تلنبارِ هزار کارِ نکرده زیر بار زمان که کمرت را می‌شکند و باز هیچ‌کاری نکردن، با هیچ کس هیچ چیزی نگفتن و راضی شدن به همین روزی ده دقیقه‌ی تماس مادر که من هم دلم تنگ است اما باید بمانم، بگو از مادربزرگ چه خبر؟ و اگر پدر هم نزدیکش بود دو سه دقیقه صحبت و لبخند و بله ناهار خوب می‌خورم و شامم به راه است، بگویی زندگی کردن.

  • لوسین مورل

یک هفته‌ است تمام فکر و ذکرم شده این‌که چرا شبلی موافقت را گِلی انداخت؟ شده‌ام نیکی کریمیِ پریِ مهرجویی. آب که می‌خورم، کبوترِ روی تیرِ چراغِ برق را که می‌بینم، به مادرم که زنگ می‌زنم، اصلا هر جا که می‌روم و هر چه که می‌خوانم آن آهی که حلاج کشید در گوشم فریاد می‌شود که آخ شبلی، شبلی...

یک هفته‌ است که تقریبا تنها زندگی می‌کنم. زیر آوار پایان‌نامه و برگه‌های امتحانیِ بچه‌هایم برگشتم تهران، که تنهاتر باشم. آمده‌ام خانه‌ی داییِ آخری که پنجاه ساله‌ است اما مجرد است و صبح می‌رود و شبِ دیر می‌آید. پس تقریبا تنهام، همراه با آه حلاج که از در و دیوار بر سرم می‌شکند. دو روز که گذشت مادرم گفت دلت که تنگ شد برگرد. دلم تنگ شده بود که بین کتاب‌های داییِ آخری می‌گشتم و سهراب‌کشان را دیدم. چهار سال ادبیات خوانده‌ام و دو سال است به بچه‌های هفتمی شاهنامه می‌گویم. مهندس (معمولا دایی‌ام را به شوخی و جدی مهندس صدا می‌زنیم، معمار است.) گفت چیزی ندارد و چرت و پرت است اما به میانه‌ها‌ی کتاب که رسیدم کنار گذاشتنش مشکل و مشکل‌تر می‌شد، انقدر که ساده بود و زلال بود. مرثیه‌ی سهراب بود و مسیح و حلاج. داستان به خاک افتادن رستم بود. ابتدای ابتدایش اصلا می‌دانی که قرار است چه بشود. اسم کتاب است اصلا. یعنی دیگر چه سهراب کشته بشود یا نشود مهم نیست. دیگر روضه‌خوان قرار نیست گرهی را باز کند، فقط مرثیه‌اش را می‌خواند و من و توی مخاطب هم می‌شویم پامنبری‌اش، گریه‌کنِ مجلس شاهنامه‌خوانی‌اش. ماجرا سر این است که رستم دانسته سهراب، پسرش را، کشت یا نادانسته. تمامِ فصلِ نبرد را در خانه راه رفتم و صدایم می‌لرزید وقتی بلند بلند لابه‌ی رستم را می‌خواندم و عجزش عاجزم می‌کرد. ماجرا در دوسه‌تا از روستاهای اراک می‌گذرد. این فصل نبرد را دمِ یک غروب برداشتم و بردم پیش رفیق اراکی‌ام و برای او هم بلند بلند خواندمش. خیابان امیرآباد را تا ته رفتیم و بلند بلند مرثیه‌ی سهراب را خواندیم: ««سهراب عاشق بود.» صدای آقا سّید نرم و ریز و غمگین شده بود.» صدای من هم. « گویی تار و پود صدایش از حسرت و غم بود. آوازش را رها کرد. دانگ دانگ صدایش را بالا برد. هیچ‌کس مژه نمی‌زد. برخی با سرانگشتان شست و اشاره، پیشانی یا چانه یا گونه‌شان را می‌فشردند. برخی دست‌های در هم گره‌شده‌شان را از هم باز  و بسته می‌کرند. انگار نهر آب هم ایستاده بود. برگ از برگ نمی‌جُنبید. آقا سیّد می‌خواند. از زبان سهراب می‌خواند، با صدایی که گویی هزار بار صیقل خورده است. گویی همه‌ی واژه‌ها در آبشاری تند شسته شده‌اند، مثل بلور درخشنده: غریب آهویی آمدم در کمند، که از بند جست و مرا کرد بند...» حتی فصل هم تمام نشد، علی، دوست اراکی‌ام، از زبان سایه می‌خواند که «رستمی بر سر سهراب یلی می‌گرید، نوشداروی امیدی برسان ای ساقی» از زبان سایه می‌خوانم که «زمانه کیفر بی‌داد سخت خواهد داد، سزای رستم بدروز مرگ سهراب است.» بعد هوا تاریک شد و کتاب را گذاشتم توی کیفم تا آخرِ شب. هر قصه زمانی برای خواندن دارد و قتل سهراب را نباید در شلوغیِ شهر خواند. نه، تو بگو. مگر قتل سهراب، خونی که هنوز از زمین می‌جوشد، قصه است؟ شب که شد، رسیدم به جایی که دیدم برای آقاخوان، تمثیل رستم، هم سوال من پیش آمده، که چرا شبلی موافقت را گلی پرتاب کرد، چرا پطرس تا خروس‌خوانِ صبح سه بار مسیح را انکار کرد و چرا رستم دانسته سهراب را، پسرش را، کشت؟

«...ناگاه خروس مرتبه‌ی دیگر بانگ زد. پس پطرس را به‌خاطر آمد آنچه عیسی بدو گفته بود که قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود. و چون این را به‌خاطر آورد، بگریست...». پطرس مقرب‌ترینِ حواریون بود، صید دریای جلیل را رها می‌کند تا مسیح به او صید دل‌ها را بیاموزد. همراه شراب و نانِ شامِ آخر می‌گوید «حتّی اگر همه تو را ترک کنند، من ترک نخواهم کرد» اما عیسی‌ی‌ ناصری را در کمتر از نیم‌روزی سه بار انکار می‌کند و خب زاری‌ات برای کیست صیاد؟ نماز میّت شبلی را ببینیم یا گِلِ‌ جان‌سوزش را؟ «نقلست که شبلی گفت: آن شب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم، سحرگاه مناجات کردم و گفتم الهی این بنده‌ی تو بود...» این بنده‌ی تو بود که موافقت را گلی انداختم؟ نوشداروی امیدی برسان ای ساقی؟ نوشداروی بعد ازِ مرگ سهراب است که کبریت می‌کشد به انبارِ کاهِ امیدِ رستم. که می‌تواند آبِ رفته را به جوی برگرداند؟ سهراب را زنده کند و مسیح را انکار نکند و آخ شبلی، شبلی... غرق بحر دولت، برقِ ابرِ عزّت، گردن‌شکنِ مدّعیان و سرافرازِ متّقیان، گِل تو کارسازتر از تیغ رستم و انکار پطرس بود. «از او سختم می‌آید، که او می‌داند که نمی‌باید انداخت». آخ شبلی، شبلی...

«پس چشم‌هاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می‌گریستند، و بعضی سنگ می‌انداختند». ترس بود و تردید بود و آتش بود؛ قیامت بود. میانِ رمی جمراتِ خلق، تو می‌گریستی، سنگ نینداختی اما موافقت را گلی انداختی. در برزخ شک مانده بودی. شیخنا، شک راه به کفر می‌برد. زود باشد که سر چوب‌پاره سرخ کنی؟ نه. مرثیه تمام شده و تا تو به خود بجنبی خاکسترش را هم به باد برداده‌اند. اما مگر آلام و محنت‌های ایوب کم از این‌ها بود؟ مگر او پیش از شماها نیامده بود و رنج و صبرش را نخوانده بودید؟  مگر هر لحظه و آنِ زندگی ابتلای الهی نیست؟ اصلا شاید مقدّر شده بود که سهراب باید کشته شود تا رستم مکافاتش را بکشد، مسیح انکار شود تا تنهاییِ احتضارش گواهِ حقانیتش شود و حلاج با سوختنش عیار شبلی را بسنجد اما در این دو دوتا چهارتای الهی دستِ اختیار شما چقدر بسته بود؟ رستمِ سهراب‌کشان، آقاخوان، می‌داند که شکست سهراب، به خاک افتادن خود اوست. تاب نمی‌آورد، می‌گذارد می‌رود، گم و گور می‌شود. تو چطور ماندی، خرقه نسوزانیدی و نشکستی؟ عطار، کیمیایی نیست که نقل نارفیقی و خنجر از پشت بکند و حلاج را به دار ‌بکشاند تا تو سرافکنده شوی. نه. تو ایمان داشتی، به چه؟ نمی‌دانم اما تو آگاهانه گِل انداختی. حالا بگویند گِل نبوده و گُل بوده. معمایت سخت‌تر می‌شود که.

به کبوتر دم پنجره که نگاه می‌کنم دلم می‌سوزد. معصوم است. انگار پیک تاریخ است و از اورشلیم آمده، از مرز توران آمده، از تستر و حجاز و بغداد آمده و تُک می‌زند به عدس‌پلوهای پریشب ما. پایان داستان پریِ مهرجویی چه بود؟ آخ شبلی، شبلی...  

  • لوسین مورل

غباری که تکرار روی کلمه‌ها می‌نشونه به قدری سنگینه که فقط به معجزه می‌شه به خودِ اولشون رسید. شاید واسه همینه که کم به اسم صدات می‌کنم اما اسم خودم رو هربار که از دهن تو می‌شنوم انگار تازه‌س. بچه‌ها که چپکی حرف می‌زنن، به مسخره هی اون کلمه رو می‌گیم تا تکرار کنن تا بیشتر ذوق کنیم، من همیشه بعد از شنیدن اسمم از دهن تو اون‌جوری ذوق می‌کردم. شاید هنوز هم اگر من رو صدا بزنی باز همون‌جوری ذوق کنم و به روم هم نیارم که دیگه چیزی نمونده،اما هنوز من دلم برای صدای آدم‌ها بیشتر از خودشون تنگ می‌شه و اصلا به همین دلیله که افتاده‌م بین این‌همه ویس‌مسیج معمولی که فقط همون‌ بار اول معمولی بوده‌ن و الان خیلی بیشتر از یه ویس‌مسیج معمولی‌ان، که مثلا «مترو تئاتر شهرم» یا «رسیدم.» یا «یه چیز عجیب» و هر چیز دیگه.

لحن خیلی مهم‌تر از چیزیه که می‌شه فکر کرد. من سر هر مکث تو مکث می‌کردم، توی هر حرفی که خورده می‌شد می‌موندم و سر هر خمی که به کلمه می‌دادی فرو می‌ریختم و الان هم هنوز همه‌چی همون‌جوریه. من مکث می‌کنم، گم می‌شم، فرو می‌ریزم و دلم تنگ می‌شه. شاید واسه همینه که کم به اسم صدات می‌کردم.

 

  • لوسین مورل

دلهره مگر از کجا آمده؟ دلِ آدمی‌زاد که خالی شود، انگار که پشت و پناهش شکسته باشد، می‌شکند. بعد غرق همین خالی می‌شود. خالی همان چیزی‌ است که قبلا دل به آن قرص بوده و حالا نیست، نیست چون بی‌خبر رفته. بی‌خبر خالی شده و بی‌خبری هول‌آور است. هولِ فرداها پیشکش، هول همین آن و الآنی که خالی شده دارد فرو می‌ریزد هر چه بود و نبود. سیل و زلزله مگر از کجا آمده؟

  • لوسین مورل