- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۶
نوزده رمضان و مثلا چهاردهم یا پانزدهم خرداد که میشود اولین شب قدر، گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم اما تازه دردم داغتر شده و جسمم که بعد آن دوروز مرض کمی پایینتر از قلب از دانهدانههایی انگار که نیش پشه باشد و نیست پر شده و روز به روز بزرگتر میشوند و دردآور تر و همان حوالی، پشتم به کوچکترین اشاره به درد میآید و این تازه جسمم است که بیشتر هم هست و رنجش کلمه نمیشود و روانم و آه... جانم.
اشکی که با همهی بیست و چند سالگیم در عین چهل، پنجاه دقیقهی زیر سرمِ نمیدانم چه مرضی به بهانه آنچه میشنیدم میریختم چه بود را نمیدونم. اشک خداحافظی، اشک درد یا زخم یا انتظار یا چه ولی تمام شد؛ زودتر از همه وقتها گذاشتم و رفتم.
فقط وقت نداریم ها... برنده اونیه که زودتر ببازه؛ من همیشه میبرم خیالت تختِ تخت.
راهمو دیگه کج میکنم یهوری که به تو نرسه نگاهم هم.
شکر که تو هم نمیبینی ندیدنم رو؛ شکر.
اما رگ سردت که به چشم میآمد و آه از غم چشمت که تا بستی و سرخی پلکت که به چشم آمد، قلبم به سوختن آمد و مرگ سومیمان بود؛ چه زیبا بود.
لاشهسگی شدم میان جاده، با چشمانی تا ابد باز.
بخت؛ باخت.
ژلوفنه هم از دستم سر خورد افتاد زمین اما برش داشتم.
اما فردا چی؟ فردا هم نه، اما بالاخره که اونی که سوخت و من بودم بازم من میشم که. فدا سرت اما خب کاش بازی نمیکردیم اصلا. بخّدا.
کافر مبیناد خلاصه.
خداروشکر جاخواب نشد؛ کسیرو نداشت نگهش داره.
رویهم چند بار همان کودکی خانهاش رفته بودیم و بعد آنکه حاجکاظمش مرد و بچهها سر اموال، سر و گوش هم را میبریدند هم که تنها تر هم شده بود و مدتی هم آمد پیش تنها خواهرش، مادربزرگ، ماند و ما بیشتر میدیدیمش دیگر. خالهجان سلطنت؟ مرد. عید هم بود، دیدمش، بدی هم نبود ها اما دیروز بیمارستان رهاش کرد که ما نمیتوانیم؛ دیشب مرد.