- ۰ نظر
- ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۸
پامو میذارم رو پام میندازم رو میز منتظر میشم و منتظر میمونم و میرم.
سراشیبی ای که نخوای هم مجبوری بدوی، حالا خواب و بیدارش به کنار اما تهش میتونه دریا باشه، میتونه یه سربالایی باشه و حالا هرچی؛ مهم اینه که خوابه دیگه، حالا هی نفس نفسم که بزنم ربطی نداره؛ خوابم.
تو که داری میری، دو تا ساعت مچیه، کارش یه پینه، بده درست کتن سر رات؛ مربعیه رو واسه من نیگر دار، اون یکی واسه خودت؛ فقط اینا خاصّن؛ عقربه که هیچ، صفحه و موتورم ندارن. گفتم تو که داری میری، بزا یادت بمونه کی رفتی.
خیالم تخت خوابمه که دو ونیم شب تو اوج بارون خالی شده بود و درست جایی که باید بری پا میشی از خواب انگار بیدار بودی از اولش چون الانم نیستی، پا شدی رفتی فاصله انداختنو تو شروع کردی اصلا. منم پاشدم منم پا شدم چون سردم شد، جوری که انگاری باده تو اوج بارون، شلاق هم دستش،نگاش ساده پاش پیاده.