تو باعث شدی من آسمون رو بیشتر دوست داشته باشم
اما من قبل از تو هم آسمون رو دوست داشتم، شاید حتی بیشتر از تو. به کژتابی این جمله آگاهم و اون رو هم دوست دارم، هرچند نه به اندازهی تو و درسته. تردید و دوبهشکی هم همیشه کار دستمون داده و میده واحتمالاً هم هست حالاحالاها. مثل جبار و عقرب و خوشهی پروین و بارشهای شهابی که همیشه زیبا میمونن و همیشه هم هستن. اینکه هیچچیز اونجور که انتظار میرفت نشد، اینکه از یه جا به بعد دیگه هیچ قدمِ رو به جلویی جلو نمیرفت و این دیگه نخواستن این دیگه نبودن -که البته لزومی هم نداره اسمش رو بذاریم نبودن یا نشدن یا حتی نخواستن و هرچی اصلا، فرقی هم نداره- برای من تجربهی خیلی عجیبی بود، شیرین بود، تلخ بود و جالب بود. یادمه یه بار قرص خواب خورده بودم و خواب نرفته بودم و هر اتفاق و حرفی توی اون خلسهی خوابوبیداری گذشته بود رو فرداش کاملاً فراموش کرده بودم. انگار هیچی، صرفاً یه رویای گنگ و مبهم و فراموششده. صبحش، وقتی دوستم تعریف میکرد که چی گفتی و چی نگفتی خیلی اذیت شدم. حرف خاصی هم نبود اما فکر میکردم رودست خوردهم. تلفن رو قطع کردم، بعد از نیم ساعت زنگ زدم و جوری برخورد کردم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی من رودست خورده بودم. گفتی تهِ مستی هم همینه. مستی و راستی هم همینه اصلاً، ولی اینجوری شدن، همهچیز رو تا ابد پاککردن -این نزدیکترین تعبیر از این تجربه است، با مداد چیزی نوشتن و با پاککن پاک کردن و موندن یه رد ناخوانا- از لایعقلی هم شدیدتره. بههرحال من الان خیلی نیاز به این شدیدتره دارم. به اینکه حرفهام رو بزنم، چیزی رو جا نذارم و بعد یادم بره. کاش تو هم میشنیدی، یا میخوندی، بعد یادت میرفت. اینجوری دیگه رودست خوردنی هم در کار نبود. منم با خیال راحت فراموشت میکردم، آسمون رو هم مثل قبل، به همون اندازه که باید و نه بیشتر، دوست میداشتم و بعد دیگه هرکی راه خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش.
- ۰۰/۰۸/۰۳