که تا از گونهها میسرد و مثل هفتسالگی میرسانیاش به دهانهی دهانت تا مزهاش برود زیر زبانت و حالا نمیدانی بخندی یا گریه کنی.
- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۰۰ ، ۰۱:۲۴
که تا از گونهها میسرد و مثل هفتسالگی میرسانیاش به دهانهی دهانت تا مزهاش برود زیر زبانت و حالا نمیدانی بخندی یا گریه کنی.
که مگر ندیدی سراسیمه و سردرگمِ دستهام را و گیجِ نگاهم را که میخواستند، نزدیک بود، تر شوند و نمیخواستند. و مردد «مانده» بودند. که دو دو میزدند و همهجا را دویدند و بستمشان. بستمشان پای همان دستت کهآشفته. پس کو دستت و گرماهاشان؟ کجا رفت؟