خاکشم نسکافه ای، قهوه ای، یا گُهی!
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۶
خیالم تخت خوابمه که دو ونیم شب تو اوج بارون خالی شده بود و درست جایی که باید بری پا میشی از خواب انگار بیدار بودی از اولش چون الانم نیستی، پا شدی رفتی فاصله انداختنو تو شروع کردی اصلا. منم پاشدم منم پا شدم چون سردم شد، جوری که انگاری باده تو اوج بارون، شلاق هم دستش،نگاش ساده پاش پیاده.
مردِ مؤمن دست بردار..کاش حداقل تسبیحمو جا نذاشته باشم. باید پیاده شم چون ته تهش میشم یه مقلد کودن مثل بقیه ای که اسکی رفتن رو گهِ اون. شایدم ابلهی مثل تو فقط نفهمه ماجرارو پس هی نپرس حقانی کی شهید شد؟
میزی که یه پته چارگوش روش بود و یه صندلی با پایه های کوتاه، پاش. سقفی که چراغ سقفی نداشت و تختی که بوی زنا می داد. سه تا مکعبِ چوبی پرِ کتاب و یه حوله رو شوفاژ و دوتا شال بلند، آویزون در. دو تا پنجره هم، بی دستگیره، مات. مات.