با امیدی که بود و دیگر نیست
مست ترسیده بود از هر نیست
چشم در چشم، خیرگی... مستی
حد نگه دار بود...دیگر نیست.
خامشی روشنی فراموشی
امتداد نگاه او در نیست
آمد از دور پیکی اما آه...
این کبوتر پیام آور نیست
شک تمام تلاش خود را کرد
شک یقین شد. قضا مقدر نیست.
عاقبت پای بغض او جان داد
دل بریدن چرا میسر نیست؟
سوز باد و سیاوشی خونین
مرگ آیا هنوز بهتر نیست؟
.
.
.
می دمد صبح و می شوم جاری
از شمیمی که یاس و شبدر نیست...
خواب و بیدار...حال من بد نیست
آمدی... نه؟ هوا معطر نیست؟
- ۱ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۴