- ۰ نظر
- ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۵
شاید ریشه در حساسیت دارد. اهلش میگویند آلرژی! میگویند واکنش افراطی سیستم بدن نسبت به عوامل گوناگون .
علائم ظاهری اش هم ساده و واضح است. همین عطسه های پی در پی ، قرمز شدن چشم هام بخاطر چلاندن و خِر خِر کردنم که اسامع هم سایه هارا و هم خانه هارا حسابی مستفیض کرده و قس علی هذا...
برای من با بوی یاس شروع شد و از پسته های خندان و هندوانه شب یلدا که بگذریم، با هلو جماعت ادامه یافت!
حالیه اما منطقی است این تشدید عطسه ها و سرخی چشم ها! انگار کن تمام این مُحَسُّس(!) هارا جمع کنی در یک او! یک او بشود اجماع همان عوامل گوناگون مذکور! با لب هندوانه ای و خنده ی پسته ای و بوی یاس و ...استغفرالله!
دیگر هر چه خودت را ببندی به انتی هیستامین و "سیت" ریزین ها افاقه نخواهد کرد! خاصه اینکه بنا بر منقولات و محسوسات طبیب زاده هم باشند! به طبیب جماعت هم حساس می شوی دیگر!!!
پی نوشت اول: دهخدا برای سیت نوشته شهرت و ذکر خیر! ببین چه کرده ای که ذکر خیرمان هم ریخت در میان مردم! شده ایم انگشت نمای ملت!
پی نوشت دوم: یک شب به طنز عصفوربرایم این بیت را خواند: "از پریدن های رنگ و از تپیدن های دل / عاشق بیچاره هرجا هست رسوا می شود"
به طنز نوشتم و شروع کردم به از سر گیری مکتوبات آب سرد کنی!!
بعد نوشت: اخوی مان به حق تصحیح میکند... حق دارد. شاید بد خوانده ایم نسخه را... سیت ریزَیْن دوامان بود...مسکن ابدی مان...
اخوی مان به حق حال و هوای پست را به سوخته نویسی های سابق بر میگرداند...اخوی حق دارد...
قدری که بگذرد باز هم فراموش میشود این شب ها. دوباره می شود همان آش و همان کاسه بل با کشک اضافه...
فکری مان نکن رفیق! بگذار قلوه کن شویم از گذار خیالت! مادر به هزار امید و آرزو طفل نوسالش را فرستاد شهر غریب برای درس خواندن! میان سالمان کردی رفتی و هنوز هم "قدری که بگذرد" پیرمان می کنی اول جوانی!
با بی محلی و تلخی کارت راه نمی افتد عسل خان! "قدری" بخند آب شوم قال قضیه کنده شود! با این آب و هوای شهر هم که نمی شود مایع ماند! فی الفور تبخیر میشوم ! شاید هم روزی باران شدم نازل م کنند روی سر خودت... لا اله الا الله!!
پی نوشت: ماه که به آخر نزدیک می شود کمتر جلب آسمان میشوم؛به خیالم کمتر به خاطرت "می افتم"! به آشنامان سپردم یک شب را ببردم بیابان یک دل سیر کیف کنم با ستاره ها! گل های چادر نمازت!
فراموشم نکن این ایام را!
مخلص همیشگی!
یخ کرده اند...
نوک انگشتانم یخ کرده اند و نمی دانند چه بنویسند تا دل را گرم کنند. انگیزه ای ندارند به ادامه ی او نویسی! می دانند گاهی اگر حرفی را هم می زنند بخاطر همان سرکشی های نبودن اوست...سرکشی های ناشی از نشدن بودن او!
شاید هر دانشجوی ادبیاتی در ترم های اول این تجربه را داشته باشد. اما چیزی که شاید متمایز کند این یکی را، بزرگ شدنش با ماه و ماهتاب کویر کرمان باشد! عادت به خیره شدن به ماه و سر به ماه ماندن ممتد... دل به سیاهی شب سپردن...
همین میشود که بعد از تو تا به شب میرسد، به یاد غرقه شدن در بحر چادر ت، دست و پا می زند... آنقدر دست و پا میزند و پا می کوبد تا بیشتر این کاهکشان غرقش کند! اصلا این اصرار و تقلا از شوق غرق شدن است! که هرچه زود تر در این سیاهی حل شود و به ماه برسد!
(این خیالات تمامی ندارند...)
انگشتانم یخ کرده اند...
بدنم دارد لمس می شود...
چون غریقی که لمس و بیهوش کار ساحل ولو شده و از دریا اورا گرفته اند...
و به هوش که می آید ذکر تسبیح ش می شود:
حسرتِ زلفِ تو ام بود شکستم دادند / وصل می خواستم آیینه به دستم دادند
پی نوشت: غریق هم اسم فاعل است و هم اسم مفعول! چیزی شبیه از ماست که بر ماست!
بعد نوشت: این من خودش بهتر از هرکس می داند تمام این تفاسیر در توجیه نبودن اوست...اما می خواهد سر شکسته نباشد!