راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

که می‌دانستی‌ام از اول که اول بود تا حالای حال که تیره‌تر هم هستم و خشکیده‌تر که حرف که بر لبم که می‌آید حرفِ حرفِ من هم نمی‌شود و باز بگو الکن، و خب اصلا الکن اما که چه وقتی که، آخ که وقت هم بی‌وقت است عزیزکم، که وقتی که باز با خروار خروار و هزار هزار اماو اگر و با این‌که می‌دانم به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن عزیزکم باز می‌گویم از غم روزگار و غم خودت، عزیزکم،که تیره‌ترم کرده، میان هزار هزارِ نمی‌دانم اما مگر تو نمی‌دانستی آخر، عزیزکم، جانم، تمام توانم که من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت، با همه‌‌ی این بی‌وقتی‌هایی که مال من بود و اصلا مال ما و من و تو که ندارد عزیزکم، و اصلا وقت چه بود وقتی تو بودی. 

بی‌وقت است. می‌دانم. دوری را هم می‌دانم. جبر را، قضا را می‌دانم اما من که همیشه ما‌فی‌الذمه‌هایم از تو بود زبانم بند می‌آید وقتی برمی‌گردم به زمانی که از تو بود و افسونی که بند بند کلماتم، اجزائم را می‌فسرد و می‌فشرد و زبان به چه کار می‌آید وقتی الکن است و اگر الکن هم نبود چه فایده وقتی به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن؟ عزیزکم. 

  • لوسین مورل