خسته نمیشوم از هر بار دنبال تو توی هر عکس قدیمیای گشتن. که مگر خستگی دارد اصلا این به شوق آمدن و حتی اندوه بعدش؟ ندارد.
من دلم هر بار که تنگ میشود، اصلا تنگِ هر کسی، میگردم دنبال همان عکسی که توی همان لحظهاش سراپا محبت و دلتنگی بودهام. این حرف و کلمهها سادگی منظورم را نمیرسانند، پیچیدهاش میکنند، سادهاش میشود نگاه کردن به مثلا آن عکس دو سه سالگی برادرزادهام که هر دو روبهروی هم دراز کشیدهایم و او نمیدانم چرا، اما مطمئنم حداقل از خستگی و خواب و حتی این نیازهای کودکانهی مقتضای سنّش نیست، گوشهی چشمان سبز محزونش تر شده و یک قطره هم دارد از گونهاش سر میخورد روی فرش و به من، یا به دوربین گوشی؟، نگاه میکند و اصلا من همانجا هم دلم برایش تنگ شده بود.
من دخترک برادرم را میدانم که دوست دارم، میدانم دلم که برایش تنگ میشود از محبت است . هر بارِ دلتنگی که صدای خندههاش و اسم من را صدا کردنهاش توی گوشم میپیچد، دلتنگتر میشوم اما تو را نمیدانم. دلم تنگ میشود اما نمیدانم دوستت دارم یا نه. مسخره است. نه؟
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۹ ، ۰۳:۴۲