که به راهی که میروی ایمان داشته باش؛ سستْایمانی که منم اما نه راهی داشتم و نه بیراههای، دستبهدیوار و در، دنبال کلید چراغی که سوخته بود و اصلاً روشنشدنی هم در کارش نمیتوانست که باشد، امید بسته بودم به نورِ کم جانی که اصلاً نمیتوانست که در کار باشد، دست به دیوار و در، چرخ میزدم و فریادِ نه آنچنان فریادی، که بالاخره دستم به خالی خورد و انگار که تازه دوهزاریات بیفتد از قرارِ داستان، روشنم شد که دیگر هیچگاه خبری نخواهد شد و اگر که قبلش هم بوده از سر همان امید به یافتن همان کلیدِ چراغی بوده که اصلاً سوخته بوده از همان اول.
- ۰ نظر
- ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۵۵