یک هفته است تمام فکر و ذکرم شده اینکه چرا شبلی موافقت را گِلی انداخت؟ شدهام نیکی کریمیِ پریِ مهرجویی. آب که میخورم، کبوترِ روی تیرِ چراغِ برق را که میبینم، به مادرم که زنگ میزنم، اصلا هر جا که میروم و هر چه که میخوانم آن آهی که حلاج کشید در گوشم فریاد میشود که آخ شبلی، شبلی...
یک هفته است که تقریبا تنها زندگی میکنم. زیر آوار پایاننامه و برگههای امتحانیِ بچههایم برگشتم تهران، که تنهاتر باشم. آمدهام خانهی داییِ آخری که پنجاه ساله است اما مجرد است و صبح میرود و شبِ دیر میآید. پس تقریبا تنهام، همراه با آه حلاج که از در و دیوار بر سرم میشکند. دو روز که گذشت مادرم گفت دلت که تنگ شد برگرد. دلم تنگ شده بود که بین کتابهای داییِ آخری میگشتم و سهرابکشان را دیدم. چهار سال ادبیات خواندهام و دو سال است به بچههای هفتمی شاهنامه میگویم. مهندس (معمولا داییام را به شوخی و جدی مهندس صدا میزنیم، معمار است.) گفت چیزی ندارد و چرت و پرت است اما به میانههای کتاب که رسیدم کنار گذاشتنش مشکل و مشکلتر میشد، انقدر که ساده بود و زلال بود. مرثیهی سهراب بود و مسیح و حلاج. داستان به خاک افتادن رستم بود. ابتدای ابتدایش اصلا میدانی که قرار است چه بشود. اسم کتاب است اصلا. یعنی دیگر چه سهراب کشته بشود یا نشود مهم نیست. دیگر روضهخوان قرار نیست گرهی را باز کند، فقط مرثیهاش را میخواند و من و توی مخاطب هم میشویم پامنبریاش، گریهکنِ مجلس شاهنامهخوانیاش. ماجرا سر این است که رستم دانسته سهراب، پسرش را، کشت یا نادانسته. تمامِ فصلِ نبرد را در خانه راه رفتم و صدایم میلرزید وقتی بلند بلند لابهی رستم را میخواندم و عجزش عاجزم میکرد. ماجرا در دوسهتا از روستاهای اراک میگذرد. این فصل نبرد را دمِ یک غروب برداشتم و بردم پیش رفیق اراکیام و برای او هم بلند بلند خواندمش. خیابان امیرآباد را تا ته رفتیم و بلند بلند مرثیهی سهراب را خواندیم: ««سهراب عاشق بود.» صدای آقا سّید نرم و ریز و غمگین شده بود.» صدای من هم. « گویی تار و پود صدایش از حسرت و غم بود. آوازش را رها کرد. دانگ دانگ صدایش را بالا برد. هیچکس مژه نمیزد. برخی با سرانگشتان شست و اشاره، پیشانی یا چانه یا گونهشان را میفشردند. برخی دستهای در هم گرهشدهشان را از هم باز و بسته میکرند. انگار نهر آب هم ایستاده بود. برگ از برگ نمیجُنبید. آقا سیّد میخواند. از زبان سهراب میخواند، با صدایی که گویی هزار بار صیقل خورده است. گویی همهی واژهها در آبشاری تند شسته شدهاند، مثل بلور درخشنده: غریب آهویی آمدم در کمند، که از بند جست و مرا کرد بند...» حتی فصل هم تمام نشد، علی، دوست اراکیام، از زبان سایه میخواند که «رستمی بر سر سهراب یلی میگرید، نوشداروی امیدی برسان ای ساقی» از زبان سایه میخوانم که «زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد، سزای رستم بدروز مرگ سهراب است.» بعد هوا تاریک شد و کتاب را گذاشتم توی کیفم تا آخرِ شب. هر قصه زمانی برای خواندن دارد و قتل سهراب را نباید در شلوغیِ شهر خواند. نه، تو بگو. مگر قتل سهراب، خونی که هنوز از زمین میجوشد، قصه است؟ شب که شد، رسیدم به جایی که دیدم برای آقاخوان، تمثیل رستم، هم سوال من پیش آمده، که چرا شبلی موافقت را گلی پرتاب کرد، چرا پطرس تا خروسخوانِ صبح سه بار مسیح را انکار کرد و چرا رستم دانسته سهراب را، پسرش را، کشت؟
«...ناگاه خروس مرتبهی دیگر بانگ زد. پس پطرس را بهخاطر آمد آنچه عیسی بدو گفته بود که قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود. و چون این را بهخاطر آورد، بگریست...». پطرس مقربترینِ حواریون بود، صید دریای جلیل را رها میکند تا مسیح به او صید دلها را بیاموزد. همراه شراب و نانِ شامِ آخر میگوید «حتّی اگر همه تو را ترک کنند، من ترک نخواهم کرد» اما عیسیی ناصری را در کمتر از نیمروزی سه بار انکار میکند و خب زاریات برای کیست صیاد؟ نماز میّت شبلی را ببینیم یا گِلِ جانسوزش را؟ «نقلست که شبلی گفت: آن شب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم، سحرگاه مناجات کردم و گفتم الهی این بندهی تو بود...» این بندهی تو بود که موافقت را گلی انداختم؟ نوشداروی امیدی برسان ای ساقی؟ نوشداروی بعد ازِ مرگ سهراب است که کبریت میکشد به انبارِ کاهِ امیدِ رستم. که میتواند آبِ رفته را به جوی برگرداند؟ سهراب را زنده کند و مسیح را انکار نکند و آخ شبلی، شبلی... غرق بحر دولت، برقِ ابرِ عزّت، گردنشکنِ مدّعیان و سرافرازِ متّقیان، گِل تو کارسازتر از تیغ رستم و انکار پطرس بود. «از او سختم میآید، که او میداند که نمیباید انداخت». آخ شبلی، شبلی...
«پس چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند، و بعضی سنگ میانداختند». ترس بود و تردید بود و آتش بود؛ قیامت بود. میانِ رمی جمراتِ خلق، تو میگریستی، سنگ نینداختی اما موافقت را گلی انداختی. در برزخ شک مانده بودی. شیخنا، شک راه به کفر میبرد. زود باشد که سر چوبپاره سرخ کنی؟ نه. مرثیه تمام شده و تا تو به خود بجنبی خاکسترش را هم به باد بردادهاند. اما مگر آلام و محنتهای ایوب کم از اینها بود؟ مگر او پیش از شماها نیامده بود و رنج و صبرش را نخوانده بودید؟ مگر هر لحظه و آنِ زندگی ابتلای الهی نیست؟ اصلا شاید مقدّر شده بود که سهراب باید کشته شود تا رستم مکافاتش را بکشد، مسیح انکار شود تا تنهاییِ احتضارش گواهِ حقانیتش شود و حلاج با سوختنش عیار شبلی را بسنجد اما در این دو دوتا چهارتای الهی دستِ اختیار شما چقدر بسته بود؟ رستمِ سهرابکشان، آقاخوان، میداند که شکست سهراب، به خاک افتادن خود اوست. تاب نمیآورد، میگذارد میرود، گم و گور میشود. تو چطور ماندی، خرقه نسوزانیدی و نشکستی؟ عطار، کیمیایی نیست که نقل نارفیقی و خنجر از پشت بکند و حلاج را به دار بکشاند تا تو سرافکنده شوی. نه. تو ایمان داشتی، به چه؟ نمیدانم اما تو آگاهانه گِل انداختی. حالا بگویند گِل نبوده و گُل بوده. معمایت سختتر میشود که.
به کبوتر دم پنجره که نگاه میکنم دلم میسوزد. معصوم است. انگار پیک تاریخ است و از اورشلیم آمده، از مرز توران آمده، از تستر و حجاز و بغداد آمده و تُک میزند به عدسپلوهای پریشب ما. پایان داستان پریِ مهرجویی چه بود؟ آخ شبلی، شبلی...
- ۳ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۶