راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

,Lili
Easy az a kiss, we'll find an answer
  • لوسین مورل


 

  • لوسین مورل
در من چه وعده هاست...
در من چه هجر هاست...








سیاوش کسرایی
  • لوسین مورل

موهاش را از وسط باز کرده، دارد گل سر میزند. روسری ای همرنگ موها و چشم هاش سر می کند. گره شل و وِلی میزند و چادرسیاه ساده ای را از منتهای کمد لباس هایش پیدا می کند و بیرون می کشد تا ظهر تاسوعا برود بازار، تماشای دسته ها! اهل ماتیک و خط چشم هم نیست که رویش را، قرص ماهش را، سیاه کند و سرخ ترین لب هاش را سرخ!

گرد و غبار پیرهن مشکی ام را که از دیشب تنم مانده می تکانم آماده میشوم بروم بازار، عکاسی! سر راه "مروی"ها فلافل نذر کرده اند که میشود ناهارم. کوچه پس کوچه های پانزده خرداد و ناصرخسرو را میچرخم و میچرخانم. بازار هارا میچرخم دسته هارا میچرخم روضه هارا میچرخم... پیر هارا...جوان هارا، خیام را...میچرخم. شاتر و لنز را هم همین‌طور. 

میان پله ها، با قهقهه ی لوس چند دختر و پسر است که از این سرگیجه بیرون می‌آیم! بدعصری شده.. 

 و زودتر از آن، شب عاشورا آمده تا تشنه تر شوم زیارت او را...منبری ها میگویند برای رستگاری باید از غیر دل کند و خالص شد. باید یکی وتنها یکی را عبد بود. اما من دوست دارم تا میان این خداوندان، وحدتی نه از جنس غزالی ها، قائل شوم تا هم بندگی خدا را کرده باشم هم خدا را و هم خدا را..

شب عاشورا آمده که روی مزرع سبز کنار گنبد فیروزه ای مسجد دانشگاه روبرو ی خیابان علامه، سه چهار گانه ای می خوانم و ذکر مصیبتی می شوم... 

 راستش،الآنی که دارم می نویسم،یاد مصرعی می افتم که روزی اسفندقه برایم خواند و روزی همانجا، زیر گنبد فیروزه ایِ... خاطره ام شد و دو سه شب پیش، تجدید خاطره که، بر رخ گرفت دست و دعا را بهانه ساخت... 

 دانشگاه هنر، هیئت کودک. به آخر قضیه میرسیم و دیر شده، حاجی، به گمانم که دیگر با این شرایطم، آمد ورفت ناگهانم، کنار آمده باشد. نمیدانم چطور، اما شب را آنجا تمام می کنیم تا برسانیم خود را به ظهر عاشورا و مقتل خوانِ همان دانشگاه روبروی خیابان علامه. جنون و غربت قریبی همه جا را و همه کس را گرفته...

  اما امان که دل گیر ترین عصر سال... دلگیر ترین عصر سال را باید که شبش، با شام غریبانش، شست و برد و خالی شد. زودتر از هر شب خودم را میرسانم به بچه ها، ساختمان بسازیم و خراب کنیم و سر گرمشان کنیم و سرگرم شویم. این وری ها با لگو و آن وری ها با خاک و گل... و چه حظی می برند طفلی ها... شام غریبان، هیئت را شمع باران کرده اند، جای چایِ هر شبی هم، شیرِ گرم میدهند... نمیدانم چرا اما حتما تابِ بچه هارا ندارم که میزنم بیرون، که هی خداحافظی میکنم و هی نمیروم. چه میخواهمش را نمیدانم اما اگر دم در، نمی نشستم، زانوهام را بغل نمیگرفتم و شال سیاه را از دوش به سر نمی کشیدم، به یقین شبم را، شام غریبانم را،  تیره تر از هرشب میگذراندم..

 موهاش را از وسط باز کرده اما گل سر نمیزند. روسری چروکیده ای، همرنگ موهای آشفته ش و چشم ها ش، که دیگر به سرخی میزنند و خماری ، به سر میکشد گره شل و ولی میزند و چادر سیاه ساده ای را که افتاده روی صندلی چوبی قهوه ای پررنگ اتاقش، برمیدارد و از خانه میزند بیرون تا شام غریبان برود هیئت هنر،معجزه. اهل ماتیک و خط چشم هم نیست اما خشکی لب هاش، سرخی لب هاش را زیباتر از همیشه کرده، خستگی، چشم هاش را و شوری روی گونه هایش، قرص ماهش را... با صدایی لرزان، لالایی محزونی را زیر لب زمزمه می کند.

 نشسته ام دم در، زانوهام را به بغل گرفته ام،شال سیاهم را از روی دوش به سر کشیده ام که شمعی به تاریکی دلم، روشن می‌شود.

  • لوسین مورل

استاد بیتی میخواند که میخواهم نگهش دارم. سه کلمه ی اول را که نوشتم تازه میفهمم "راه را اشتباه آمده ام" رفته ام توی تو دو لیست ها...!

وقت عجیب خوش شد!

دیدار یار غایب.                  مربع سفید،مشتاق و منتظر






پی نوشت: خاله زنک شد. اما خب، شد! خوب شد!

  • لوسین مورل