راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

چشم تو به پیشانی من بوسه‌ی نور است
آغوش تو، گرمای تنت... آه چه دور است
بر دامن تو تیره‌ی شب، نیلی دریا
باز آ و مرو ماه تمام است، صبور است

 

 

بعدِ مدت‌ها، الکن و بی‌ادعا. 

  • لوسین مورل

طی مسیر، نسیم ملایمی بوزد و بالا که می‌رسم، هوا بارانی نباشد، نسیم محکم‌تر شده و باد شده و هنوز طوفان نه. قطره‌های باران طوفانی که هنوز نیامده را می‌آورد پرت می‌کند به قامتم. بادش سرد و قطره‌ها داغ، از گونه‌ام می‌سرند و رسیده‌ام به بلندی. دست‌هام بازِ باز و چشم‌هام هم هی باز و بسته می‌شوند از سیلیِ نسیمی که باد شده و قطره‌ها. بعد می‌افتم. حالا شاید طوفانِ دور هم رسیده باشد، شاید هم نه. 

  • لوسین مورل

«تسیلت می‌گم به خانواده سید... و از خدا می‌خوام که به مادرشون، همسرشون، خانواده‌شون صبر بده... آخرین پیامی که به سید داده بودم هم همین بود. گفتم سید خدا بهت صبر بده...

همه‌ی ما سید رو با خنده‌هاش به یاد میاریم. یادمه اولین بار که سید رو دیدم دم حوض بالای مسجد بود، از من بزرگ‌تر بود اما خیلی باهام گرم گرفت. همون اوایل هم یه آلبوم مهجور از احمدخان سارنگی ساوجی برام فرستاد و بعد که فهمید کیف کردم کیف کرد. از یه جا به بعد دیگه همیشه از دور که می‌دیدمش بلند وسط دانشکده‌ی ادبیات فریاد می‌زدم که شمس من و خدای من و تمام مسیری که به سمتش می‌رفتم رو می‌خندیدیم. من بلندتر می‌خندیدم یا سید؟ دیگه مهم نیست.

فقط یکی دوتا عکس دونفره داریم، مربوط به اولین و احتمالا تنها باری که کمی محزون دیدمش. نشسته بود تو لابی کتابخونه مرکزی و دوتا بلیط کنسرت محمد معتمدی نشونم داد که فقط نیم ساعت مونده بود به شروع شدنش، چه گفتیم و نگفتیم، نیم ساعت بعد تو تالار وحدت بهم گفت عکس بگیر که بمونه و من مثل همیشه مسخره‌بازی، زبون دراورده‌ام و سید هم بزرگ‌تر بود، لبخند.

سه‌شنبه هفته‌ی پیش بود توی خیابون قدم می‌زدم و چشمم افتاد به مغازه‌ای که حجله‌ی عزا کرایه می‌داد و تا آخر مسیر فکرم مشغول شد. جمعه صبح تنها بودم، نمی‌دونم چرا اما داشتم سوگ‌نامه‌ی قیصر رو می‌خوندم، مطلبی با عنوان «دیروز با تو بودم، دیروز ناگهان رفت...» بعد رفیقی که سید رو نمی‌شناخت آمد و نمی‌دونم چی شد که براش از جمع سه نفره‌ی سید و سالار و احسان حق نظر گفتم، که بهشون که می‌رسیدی می‌تونستی به دیوار صاف هم بلند بلند بخندی. عصر هم اون رفیقم از خاطره‌های تصادف‌هایی که نکرده بود گفت و حدود ساعت 9 پیام سالار رو دیدم و خشکم زد. باور نکردم، مهمونا رفتن و من موندم. رفتم حلوا درست کنم اصلا. بعد گفتم حلوا برای کی؟ برای چی؟ نشستم کف آشپزخونه و سوگواری، بهت. زنگ زدم به این، زنگ زدم به اون. یکی دو روز مرور خاطره‌هایی که بلند بلند باهاشون می‌خندیدیم و بعد که به خودمون که می‌اومدیم باز بهت، سکوت.

سید جوان بود، حالا ما روز هارو می‌گذرونیم و زنده‌ایم و عمرمون می‌گذره. سید اما برای همیشه جوان می‌مونه، با لبخند گرمش، آه سردش.»

پ.ن:مراسم ختم اینستاگرامی پنجشنبه‌ی پیش، سه‌ی مهر برگزار شد و من اینا رو خوندم. دست‌پاچه، پرِ بغض.

پ.ن دو: امروز، پنجشنبه، فهمیدم سید تصادف نکرده. خودش خواسته بمیره. شاید اگر می‌دونستم غمم کمتر و بهتم بیشتر بود، نمی‌دونم.

 

  • لوسین مورل