هجدهمین روز از دوازدهمین ماه از هزار و سیصد و نود و چهارمین سال هجرت حضرت پیامبر را تا امروز که آخرین روز نود و چهار باشد - بود - ادامه دادم. خورد خورد و آرام آرام حسّش کردم و جویدمش تا تمام شود. نود و چهار "آن"ی بود...جلوه ای بود از بودن نبودن او...
حالا باقی مانده ی لواشک سبزت را یکجا, با درک تمام لذت های ممکن از طعم و طرح و طنز طلخش، آرام آرام و خب, خورد خورد می خورم و ذره ذره اش را می فهمم و می رنجم تا ماندنی شود...
طعم گس این لواشک کیوی، تا ابدالدهر می ماند و خب باید که بماند. خورده هم که بگیرند, ذره ای از رازت را برملا نخواهم کرد؛ که اگر عقلِ فهم می داشتند, همان ابتدا فهمیده بودند و کارشان به اینجا نمی کشید.
راستش خیلی حرف دارم. فراوان...از زردی آذر نود و سه تا به امروز.. از کرمان تا تهران...تا اردومان به جنوب تا جهادی کردستان تا رمضان امتحانات تا اعتکاف نود و چهار تا مشهد تا اربعین و تا "فاطمیه" تا تا تا تاااا امامزاده ماهروی زیراب تا طعم گس این لواشک کیوی...
تو بودی که هرروز هزار ها بار تکرار می شدی... از صدای پالت و دنگ شو تا شجریان و ناظری...تا آناتما و امپایرم تا قل هو الله احد و لا الله الا هو ها...
نیت تمام اعمال قربت الی الله ی بود که مع التو باشد...
آنقدر حرف هست که کم کم باید نوشت همین پست را...