از شرم نگاهت...
يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ
اظهر من الشمس بود این داستان بی پایان ما...
یک طرف تویی بودی که از بن جان او بودی و یک طرف منی که بیجا کرده باشم که حتا از روی زیاده خواهی و خوری، فکر گذر از آن خاطر عاطر بر خاطر خطیرم، خطور کرده باشد!
یک طرف تو و نگاه گاه گاهت و یک طرف من و آه همیشگی ام که از منتهای دلی سنگ و سیاه بر میخاست...
وصال خیال خامی بود میان ما.. چون خیال خام پلنگِ ماهْ خواه شعر منزوی...
حالا که از راه جبر که از روی جبر باید شیرین فرضش کردباید عبور کرد، بهتر آن که نگاه گاه گاهت همچنان استمرار داشته باشد، و آه گاه و بیگاه من، دیگر بر نیاید...
چراکه هرچند نگاه تو لیاقت میخاهد، در دست توست.میبخشی. اما آه برای تو چنانکه صد چندان کرم رازق را میطلبد،
شایسته ی چو من آغشته به هر سیاهی ای نخواهد بود...
سایه ی نگاهتان بر سر من مستدام باد...
- ۹۴/۰۳/۱۷