راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عصر یخبندان

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

یخ کرده اند...


نوک انگشتانم یخ کرده اند و نمی دانند چه بنویسند تا دل را گرم کنند. انگیزه ای ندارند به ادامه ی او نویسی! می دانند گاهی اگر حرفی را هم می زنند بخاطر همان سرکشی های نبودن اوست...سرکشی های ناشی از نشدن بودن او!


شاید هر دانشجوی ادبیاتی در ترم های اول این تجربه را داشته باشد. اما چیزی که شاید متمایز کند این یکی را، بزرگ شدنش با ماه و ماهتاب کویر کرمان باشد! عادت به خیره شدن به ماه و سر به ماه ماندن ممتد... دل به سیاهی شب سپردن...


همین میشود که بعد از تو تا به شب میرسد، به یاد غرقه شدن در بحر چادر ت، دست و پا می زند... آنقدر دست و پا میزند و پا می کوبد تا بیشتر این کاهکشان غرقش کند! اصلا این اصرار و تقلا از شوق غرق شدن است! که هرچه زود تر در این سیاهی حل شود و به ماه برسد!

(این خیالات تمامی ندارند...)

انگشتانم یخ کرده اند...

بدنم دارد لمس می شود...

چون غریقی که لمس و بیهوش کار ساحل ولو شده و از دریا اورا گرفته اند...




 و به هوش که می آید ذکر تسبیح ش می شود:

حسرتِ زلفِ تو ام بود شکستم دادند / وصل می خواستم آیینه به دستم دادند 


پی نوشت: غریق هم اسم فاعل است و هم اسم مفعول! چیزی شبیه از ماست که بر ماست!


بعد نوشت: این من خودش بهتر از هرکس می داند تمام این تفاسیر در توجیه نبودن اوست...اما می خواهد سر شکسته نباشد!

  • لوسین مورل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">