راهی

بی من بی او...

راهی

بی من بی او...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از کودکی، شربت و سرم و سرنگ که سهل است، حتا بوی ماهی مرده ی بیمارستان ها و حتا تر روپوش سفید جلادان مهربانش، لرزه میانداخت به ساق پا هام و و زانو هایم را،  بی اراده، خم میکرد.

مادر، به خواهش و تمنای گریز از این سوزنیجات عادت کرده، و شاید بخاطر همین است که آخرین باری که در فرار از این غول دورات کودکی شکست خوردم، نبود مادر و بتبع آن حضور سرکار خاله بوده است.

دیشب هم، بعد سال ها دوباره چشم مادر دور بود تا یخ کردن دست راست را بخاطر اولین سرم زندگی، ببینم بشنوم و بفهمم.

خاله مهربانانه و با صبر،تقریباً عین چهل و پنج یا یک ساعت را کنار خواهر زاده سوسول و بچه ننه ی خود می نشیند و گاه گاه از هر دری سخنی تا کودکِ از مادر جدا افتاده احساس غربت نکند.

اما امان از خیالات... از سردی دست...از خیال...ازبودن...از نبودن...از...از...



پی نوشت: چهارم دبستان بود گمانم.فصل های پایانی علوم و طبیعتا روز های پایانی سال تحصیلی... امان از فصل های پایانی...

  • لوسین مورل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">