آن طفل که از خوردن داروست پریشان یا سالاد سوزنیجات با نمک اضافه
از کودکی، شربت و سرم و سرنگ که سهل است، حتا بوی ماهی مرده ی بیمارستان ها و حتا تر روپوش سفید جلادان مهربانش، لرزه میانداخت به ساق پا هام و و زانو هایم را، بی اراده، خم میکرد.
مادر، به خواهش و تمنای گریز از این سوزنیجات عادت کرده، و شاید بخاطر همین است که آخرین باری که در فرار از این غول دورات کودکی شکست خوردم، نبود مادر و بتبع آن حضور سرکار خاله بوده است.
دیشب هم، بعد سال ها دوباره چشم مادر دور بود تا یخ کردن دست راست را بخاطر اولین سرم زندگی، ببینم بشنوم و بفهمم.
خاله مهربانانه و با صبر،تقریباً عین چهل و پنج یا یک ساعت را کنار خواهر زاده سوسول و بچه ننه ی خود می نشیند و گاه گاه از هر دری سخنی تا کودکِ از مادر جدا افتاده احساس غربت نکند.
اما امان از خیالات... از سردی دست...از خیال...ازبودن...از نبودن...از...از...
پی نوشت: چهارم دبستان بود گمانم.فصل های پایانی علوم و طبیعتا روز های پایانی سال تحصیلی... امان از فصل های پایانی...
- ۹۴/۰۹/۰۶