باز من دیوانه ام...مستم!
دستم را میگذارد روی سینه اش تا تاپ تاپ بی تابی اش را به رخ بکشد.گونه هایش سرخِ سرخ شده اند و بر لبش خنده ی خنده داری نقش بسته. "لحظه ی دیدار" می خواند و مشوش، دستم را رها نمی کند، تا که با لبخند، امرش کنم به رفتن پیش او ش...
در دل به این پریشانی ظاهر میخندم و غره میشوم به سکوت م.شاید هم نه...حسرت میخورم از سکوت...از انجام ندادن تمامی آنچه می توانست تقدیر را تغییر دهد...می توانست "او" را "تو" کند...
دیگر، تنها خیال میبافتم. خاطرم را جمع کرده بودم با خیال خاطره هایی که با تو گذرانده بودم...و چه هیچ در هیچی...نگاه! از بافتن ها و چیدن ها، قدم زدن ها و آواز ها،از نوشتن ها و خواندن ها و گریه و خندیدن ها بگیــــــــر تا رفتن ها...همه را ساخته بودم... میخواستم تا بسازیم اما نشد. من، آن نبودم که در خور شما باشد... قاعده ی زندگی است...حق به حق دار میرسد... آنجا که نصیب من حسرت است و پشیمانی و نرسیدن...
شعر جدیدی دارم می گویم اما میدانم دیگر تمام نمیشود...حداقل حالا حالا ها... بنابر این جای تمام افاعیلِ مانده اشک می کارم تا شاید، روزی، بر دهد...
من و خاطرات جدایی دیروز...
من و عشق آری، من و رنج امروز
تو و شوق رفتن به امید فردا
امیدم تو بودی..و اشک...و اشک...
و اشک و اشک و اشک و اشک...
و اشک و اشک
و اشک و اشک و اشک
این روز ها عجیب، رخوت زده شده ام. دلم نیمایی می خواهد تا از این دوره ی منفور بازگشت رهایم کند.
پی نوشت: دعام کنید...
- ۹۴/۱۱/۰۱