پادشاه رنگ ها...
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ
ده سال بعدم را، کودکانه، میکشم. دقیق که می شوم، چه زنده باشم و چه نه، تصور می کنم ادبیات خوان مهربانی باقی مانده باشد که گه گاه معلمی، یا چند سطری را سیاه، می کند و دور و برش، مردمانی مانده اند، دوست و آشنا های امروز، که سر زندگی شان اند و تعامل چندانی با جوانک های مزلف ادبیاتی ندارند. اینکه کجا خواهم بود مهم نیست. خواب و خوراکم هم. حتا، زن و زندگی ام هم. مهم این است که آن روز، فکر امروز را که می کنم، راضی باشم از نبودن بعضی ها. حتا اینکه اگر ناخواسته، فکر تو، که بی تردید تا آن روز، هزار ها بار قصد فراموشی ات را کرده ام، به سرم زد، بی تفاوت نمانم. لحظه ای، هرقدر زودگذر، مبهوت شوم،به فکر فرو روم و خاطره های این نبودن را مرور کنم. هوس کنم با غلبه ی بر هر رخوت یا بی تفاوتی ای که سعی می کند تا این روز هارا فراموش کنم، به نوشته های قدیمی وبلاگ، که میشود مثلا همین روز و ماه های پیشین امروز، سر بزنم تا حداقل لحظه ای، گوشه ای از دست و دلم بلرزد و تکان بخورد.
آن روز لبم به زحمت، باز هم از بی تفاوتی شاید، که به دنبال تلنگری است تا مصمم شود، به خنده موقری نزدیک میشود که برای همه گیرا نخواهد بود. برخلاف همه، بالاپوش نیمه بلندی پوشیده ام که وقتی وارد روستایی جایی شدم، مهربان هایش، با من، غریبی نکنند.
ده سالِ بعدِ من، آبی خواهد بود. به فیروزه ای پررنگی میزند که زیباست. پادشاه رنگ هاست...
پی نوشت: "یک باران زده" بودم که می خواهد "راهی" شود...
- ۹۵/۰۱/۰۹