انگارِ بوسههای ناگزیرِ خداحافظی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ
انگارِ زمانی که نمیخواهی برسد. از روز روشنتر است تلخیاش. دوری و سختیاش. مثل سختی هر وداع آخرینی که ناگزیر است. که راهِ دررو هم ندارد و فریادت هم به جایی نمیرسد که نمیرسد. بعد بیست و چهار ساله میشوی. شاید هم بیست و پنج. همان زمانی که نمیخواهی برسد. دلم میسوزد، توانش را ندارم. بیتابم. آخ..آخام. فریادم. سینهام هم فشرده شده این اول راهی. بیراهی. گمراهی. آخ. سیاهم. کورمال کورمال و دست به دیوار دنبال چراغ و راه دررو هم ندارد. ترس برم داشته. ترس. مثل وقتی که لب بلندی میروی و دلت هرّی میریزد. اصلا همین دلهره مگر از کجا آمده؟ دلم خالی شده. نیست اصلا. ریخته. ترس برم داشته. مثل زمانی که نمیخواهی برسد و میرسد و ناچاری و با این که تلخ است باید دست خداحافظی بلند کنی. راه دررو هم ندارد. بوسهاش هم یعنی خداحافظ.
- ۹۹/۰۶/۱۱